صافكاري زير آفتاب سوزان!
جواد طوسي
منتقد سينمايي و حقوقدان
داشتم فكر ميكردم براي يادداشت اين هفته روزنامه اعتماد روي چه موضوعي
زوم كنم؟
گاهي اوقات واقعا ميبينم حرف بهدردبخوري براي گفتن ندارم و با سبك و سنگين كردن بعضي سوژهها در ذهنم، نهايتا با خودم ميگويم حالا در اين باره از آسمان به ريسمان ببافم، آخرش كه چي؟ يكي از عادتهاي مرضيهام براي پيدا كردن موضوعي دندانگير، مشاهدات يوميهام در سطح شهر عجيب و غريبي مثل تهران يا دقيق شدن در تيترها و اخبار و گزارشهاي روزنامههايي است كه خريداري ميكنم. مثلا به سرم زد به اين موضوع بپردازم كه ژورناليسم رسانهاي ما چقدر سطحي و دم دست شده كه لباس پوشيدن سركار خانم آزاده نامداري در يك مجلس خودماني در خارج از كشور، تيتر صفحه اول يكي از نشريات پرتيراژ صبح و خوراك فضاي مجازي شود.
ازدواج و طلاق ايشان كافي نبود، همچنان بايد ديگر مسائل زندگي خصوصيشان به بيرون درز كند. ياد مجله جوانان و هفتهنامههاي سينمايي قبل از انقلاب در دوران افولشان به خير كه چقدر با اين نوع سوژهها كلنجار ميرفتند.
توي اين كش و قوس گفتم قيد اجتماع و سياست و بازيهاي ژورناليستي را بزنم و از سينما وام بگيرم و ببينم چرا سينماگران ما نبوغ و بلندپروازي استانلي كوبريك با توانايي حرفهاي استيون اسپيلبرگ و جولاندهي هنرمندانهاش در يك دنياي پرتنوع را ندارند و نميتوانند مثل او چنين تعريفدهي استثنايي از يك سينماي عامهپسند ارايه دهند؟ يا چطور يك فيلمساز انگليسيتبار همچون كريستوفر نولان اينقدر ماهرانه بلد است همچنان توي بورس باشد و از «شواليه تاريكي» به «دانكرك» برسد و با يك تجربه متفاوت در ژانر جنگي گيشه سينماي امريكا را تسخير كند و همزمان در 46 كشور دنيا اكران شود و مورد استقبال قرار
گيرد.
نمونه درخشان ديگرش مارتين اسكورسيزي 75 ساله است كه در اين سن و سال مثل يك جوان قبراق و پرانگيزه سراغ پروژههاي جاهطلبانه و بازيگران مورد علاقهاش ميرود و هنوز ميتواند آس رو كند. چرا اين فيلمسازان كهنهكار، بدون خودشيفتگي و متوسل شدن به رفتار و منش دنكيشوتي از «ژن خوب»شان مايه نميگذارند؟
پشت فرمان ماشين در اين كلنجارهاي ذهني جورواجور در گرماي غيرقابل تحمل ساعت 3 بعدازظهر از اتوبان صياد شيرازي عبور ميكردم و جوانان و مردان ميانسالي را ميديدم كه حيران و سرگردان در كنار اتوبان ايستادهاند يا روي گارديل نشستهاند و در چند قدميشان تابلويي حلبي يا مقوايي كاشتهاند كه رويش با خطي ناخوش نوشته شده «صافكاري ماشين.»
اغلبشان انگار در اين دنيا سير نميكنند و از فرط نياز و فقر و استيصال شبيه آدمهاي منگل شده بودند. باز «عدالت» روح و روانم را به هم ريخت و همه آن سوژههاي قبلي را در ذهن پريشانم دفن كردم و اين سوال اساسي برايم مطرح شد كه اين سياهي لشكرهاي علافي كه زير آفتاب سوزان سماق ميمكند، ژن بيخود دارند يا گليم بختشان سياه بافته شده؟
اما آدم كثيف هم در اين دوره پرخشونت زياد داريم كه سنگدلانه مرگ، كسب و كارشان شده و ژن آلودهشان، محصول بيفرهنگي و فقر اقتصادي است.