تنهايي
سروش صحت
جلوي تاكسي نشسته بودم و بيرون را نگاه ميكردم، ولي حواسم به حرفهاي دو زن سي، چهل سالهاي بود كه عقب تاكسي با هم صحبت ميكردند. زن اول از تنهايي شكايت داشت، زن دوم از شلوغي، از رفت و آمد زياد، از مهمان و مهمانداري. زن اول گفت: «من حاضرم هر روز صد تا مهمون داشته باشم ولي اينقدر عين جغد تنها نباشم، يواشيواش داره حرف زدن يادم ميره... يه وقتهايي براي اينكه دهنم باز بشه، تو خونه بلند بلند با خودم حرف ميزنم.» زن دوم گفت: «من آرزوم يك دقيقه تنها بودنه، اينكه يك دقيقه مال خودم باشم، يك دقيقه خودم باشم.» كمي جلوتر هر دو زن پياده شدند، به راننده كه پا به سن گذاشته بود، گفتم: «خوبي شغل شما اينه كه همه چي دست خودتونه، هميشه چند نفر تو ماشينتون نشستن... هر وقت دلتون بخواد باهاشون حرف ميزنيد، هر وقت هم نخواهيد حرف نميزنيد... دست خودتونه كه تنها باشيد يا نباشيد.» راننده سرش را برگرداند و نگاهم كرد. چه چشمهاي سياه و عميقي داشت. مثل چاهي كه ته آن بينهايت است... راننده دوباره به روبهرو خيره شد. من ديگر حرفي نزدم.