درباره فيلمي كه در خاطرهها ميماند
جادوي «كازابلانكا»
بيژن اشتري
من هيچ وقت از تماشاي فيلم «كازابلانكا» (ساخته مايكل كورتيز، محصول 1943) سير نميشوم.
هر بار نكته تازهاي در اين فيلم پيدا ميكنم: فيلمي كه طي 70 سال گذشته همواره در راس فهرست بهترين فيلمهاي منتقدان سينماي جهان جا داشته است.
به راستي چه كسي تصور ميكرد كه روزي «كازابلانكا» مبدل به يكي از گنجينههاي ملودرام هاليوود شود؟ مطمئنا، نه بازيگراني كه حين ساخت فيلم از سناريوي آن انتقاد ميكردند و نه نويسندگاني كه حين انتقاد بازيگران مشغول نگارش و بازنويسي سناريو بودند، هيچ كدام به موفقيت فيلم باور نداشتند. «كازابلانكا» از آن دسته فيلمهايي است كه همه چيز در آن به درستي جا افتاده؛ حتي تاثيرات رمانتيك فيلم كه در نوع خود جزو كاملترينها به شمار ميرود. هنگامي كه السا (اينگريد برگمن) بدون دليل ريك (همفري بوگارت) را ترك ميكند، باران جوهر نامه وداع او را بر پهنه كاغذ پخش ميكند و اين يك تشبيه به غايت فصيح و شيوا از اشك و غم و در عين حال نمايشي استعاري، زيبا و جذاب براي احساس فروپاشي دروني او به شمار ميرود. السا، همسر مرد آزاديخواه و رزمندهاي به نام ويكتور لازلو (پل هنريد) است. او كه فكر ميكرد لازلو كشته شده در پاريس با ريك آشنا ميشود، اما در آخرين لحظه درمييابد كه لازالو زنده است و به وي نياز دارد. لازلو و السا، اكنون در شهر كازابلانكا، منطقه بيطرفي كه زير نظر نازي ها و فرمانده آنها سرگرد اشتراسر (كنراد وايت) و رييس پليس آن كاپيتان رنو (كلود رينز) اداره ميشود، براي رفتن به امريكا نياز به كمك و ياري ريك دارند؛ ريكي كه ميگويد: «براي هيچ كس حاضر نيستم سرم را از دست بدهم.»
كازابلانكا مكاني است كه در آن آدمهايي با مليتهاي گوناگون حضور دارند، آدمهايي با شخصيتها و موقعيتهاي متفاوت و مختلف. اينجا مكاني است براي انتقال و عبور، يك برزخ واقعي. ريك ميگويد به خاطر آب به كازابلانكا آمده است. رنو ميپرسد: «كدام آب؟ اين شهر در وسط بيابان است»، و ريك در پاسخ ميگويد: «به من اشتباه گفته بودند!»
ريك نيز زماني آزاديخواه و رزمنده بود، اما فيلم صرفا به وضع كنوني او ميپردازد. او از حيث احساسي آدمي خرد شده و از حيث روابطش با ديگران آدمي ملاحظهكار به شمار ميرود.
در واقع، گرفتاري تدريجي وي به همراه وضع سياسي شهر، بيشتر به علت درگيري دروني اوست تا دلايل عقيدتي.
«كازابلانكا» در زبان اسپانيايي به معناي «خانه سفيد» (يا به تعبيري «كاخ سفيد») است. فيلم از اين ديدگاه، بعضا در قالب تمثيل به درگيري امريكا در جنگ جهاني دوم اشاره ميكند؛ گويي سرنوشت ريك اشارهاي است به پرزيدنت روزولت كه عاقبت به رغم خواستهاش مجبور شد خود و كشورش را درگير مسائل و حوادث جنگ جهاني دوم بكند. داستان فيلم در دسامبر 1941 سپري ميشود؛ درست در همان ماهي كه واقعه پرل هاربر (حمله هوايي ژاپن به سواحل امريكا) به وقوع پيوست.
با اين حال امروزه اشارات و تمثيلات سياسي فيلم نامربوط و بياهميت
به نظر ميرسند. «كازابلانكا» همچنان كه زمان در گذر است در يادها و خاطرهها باقي ميماند: به خاطر اجراي سرود مارسيز در كافه ريك، به خاطر پرهيزكاري و خويشتنداري فوقالعاده بوگارت [خوشتيپ بياعتنا!] و به خاطر حسن تاثير با ارزش و لرزاننده اينگريد برگمن.
اين فيلم فراموشناشدني است. صحنه آخر فيلم كه در فرودگاه ميگذرد در اصل نبردي به خاطر عشق و افتخار است تا مبارزه عليه فاشيسم. همچنين اشارههايي به اصالت و نجابت در چشمپوشي و افسار زدن بر نفس، بيش از آنكه حقيقي باشد رمانتيك است. به قول يك منتقد «كازابلانكا آن طور كه ما ميخواهيم هست، نه آن طوري كه واقعا هست.» اين فيلم
به خاطر پيام متعهدانهاش اسكار بهترين فيلم سال را دريافت كرد، اما همانند اكثر فيلمهاي عظيم هاليوود، جادوي خود فيلم به مراتب بيشتر از پيامش است.