سفر کردن، خطر کردن است؛ خصوصاً وقتی سفر به مدتی طولانی باشد؛ مهاجرت که دیگر جای خود دارد؛ نه فقط به این علت که به جایی میروی که به اندازه محل سکونتات نمیشناسی بلکه به این خاطر که وقتی پس از مدتها به محل سکونتات بازمیگردی، چه بسا ناگهان با این حقیقت مواجه شوی که آنجا را هم دیگر نمیشناسی یا لااقل «آنجا»، دیگر «آنجا»یی که تو میشناختی نیست!
نه تنها ممکن است که افراد و آشنایانات در این فاصله حوادث تکاندهندهای را تجربه کرده باشند که حتی بدون رخدادهای مهیب هم، حاصل تغییرات کوچک اما پیوسته، در گستره زمان میتواند تحول و تغییراتی شگرف باشد؛ تغییراتی که توی غایب یا از آن غافلی یا نهایتاً درکی مجازی و دیجیتال -و نه حقیقی- از آنها داری. لذا در چنین فرایندی، پس از هر سفر، «آشنایان» به میزانی، کم یا زیاد، «ناآشنا» میشوند. از سویی ما در هنگام سفر، با اهالی خانه و شهر خداحافظی میکنیم اما کمتر با خانه و شهر وداع میکنیم. در حالیکه نه تنها ساکنان خانه و شهر که خود خانهها، شهرها و مکانها نیز با گذشت زمان در معرض تغییر و دگرگونیاند؛ چه کالبدشان و چه فضای ذهنی و روانیای که مابین دیوارها و سقفها و خیابانها و پلها میسازند.
وقتی خانه و شهر را به «مقصدی ناشناخته» ترک میکنی، همیشه این خطر هست که خانه و شهر نیز در گذر ایام (بسته به فاصله زمانی بازگشتات) به «مبدایی ناشناخته» تبدیل شوند.
سفر کردن، خطر کردن است!
نه صرفاً برای آنکه از خانه و شهر رفته، که حتی برای آنان که در خانه و شهر ماندهاند نیز؛ وقتی «آنکه» میشناختند میرود و «آنکه» باز میگردد را نمیشناسند یا لااقل درمییابند او آنچنان که میشناختند، نیست.
بسیار پیش میآید که ما با احساسات، عواطف، افکار و برنامههایی مشخص، خانه و شهر را ترک میکنیم اما وقتی پس از سفری دراز یا کوتاه بازمیگردیم به واسطه وقایعی که در هنگام سفر (یا در خود سفر یا همزمان با آن در جایی دیگر) رخ داده، تمام آن برنامهها و احساسات و عواطف ما دستخوش تغییراتی اساسی میشوند و ما دیگر آن مای سابق نیستیم.
احتمالاً منظور اردلان سرفراز وقتی سرود: «اونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد.» آن بود که به آنکه رفته دل نباید بست چرا که دیگر باز نمیگردد. حتی اگر تجربه زیسته ما گواه بر آن باشد که رفتگانی بودهاند که دوباره بازگشتهاند و بنابراین آن شعر منطبق بر واقع به نظر نرسد، اما در واقع، آنکه بازگشته، معمولا آن نیست که رفته است و حقیقتا «آنکه رفته است دیگر هیچ وقت نمیآید.»
در هر سفر، سه عنصر مسافر، خانه/شهر و آشنایان و اهالی خانه/شهر در معرض تغییر و دگرگونیاند؛ تغییر و دگرگونی برای ما که به تصاویر ذهنی خود میچسبیم، غیرقابل پیشبینی، ناشناخته و خطرناک است.
سفر کردن، خطر کردن است!
مشکل اما این است که سفر نکردن، فسردن و پژمردن است. اگر آدمها در «سفر» پوست میاندازند و این پوستانداختن، گاهی درد دارد و خطرناک است، اما انسانی که فقط در «حضر» است، میپوسد و این پوسیدن، همیشه دهشتناک است. حضر اگرچه بیخطر است اما در پیاش رکود و رخوت نشسته است و سفر اگرچه همزاد خطر است اما در پس آن، علاوه بر لذت، مجالی برای کشف و گشایش نیز وجود دارد.
نه تنها هر رفتنی، فرصتی برای شناختِ ناشناختههاست که هر بازگشتی نیز، امکانی برای بازشناسیِ شناختههاست.
برای شناسایی پدیدهها، هم باید به آنها نزدیک شد و هم باید از آنها فاصله گرفت؛ در فاصله اگرچه جزئیات را نمیتوان دید اما احاطه ما بر موضوع شناختمان بیشتر میشود و سفر، هم فرصتی برای نزدیک شدن به مقصد و هم امکانی برای فاصله گرفتن از مبداء و بازنگری و بازاندیشی در آن است.
گاهی برای شناختِ بهتر شهرها و خانهها و آشنایان و ساکنان شهرها و خانهها، لازم است که از آنها کمی دور شویم و این ثمرِ سفر است.
آری، سفر کردن، خطر کردن است
اما از این خطر، حذر نشاید کرد!