اداي احترام به يعقوب عمامهپيچ و رفاقت ساليان
تولدت مبارك استاد
حافظ خياوي
با اينكه رفاقت استاد شاگردي داشتيم، صميميتي بين ما بود و هميشه هم وقتي اتاقش ميرفتم يا در راهرو ميديدمشان تركي حرف ميزديم، ولي وقتي خواست نامهاي به آموزش دانشكده بنويسد و از آنها بخواهد غيبتهايم را كه بيشتر از چهار تا بود حذف كنند تا از امتحان محروم نشوم، نوشت: «... با توجه به اينكه حافظ... خياوي دانشجوي نسبتا خوبي است...» اولش نوشته بود؛ خوب! ولي وقتي متن دو، سه خطياش را دوباره خواند، كمي مكث كرد، بين دانشجو و خوب« ابرويي» باز كرد و نسبتا را اضافه كرد و خنديد. او كلمه «نسبتا» را صادقانه در كنار خوب گذاشت، چراكه من نه تنها خوب نبودم و حتي وقتي ترم اول، جلسه اول كه رفتم كلاسش و او كه صندليها را روي هم چيد و از ما خواست كه بكشيم و من مثل خيلي از بچهها صندليها را كشيدم، عصباني شد و «چرا دونه دونه صندلي كشيديد؟» گفت، بد و ضعيف هم بودم. او به ما گفت صندليها را نبينيد، خطها را ببينيد و من چيزي نفهميدم، ترسيدم و در رفتم و تا آخر آن ترم كلاس طراحي نيامدم، محروم و «صفر» شدم و «گمونم» همين هم باعث شد كه مشروط شوم.
هر چه ترم بالاييها ميگفتند كه او استاد خيلي خوبي است و ميگفتند بعدها خواهيد فهميد كه او چه ميگويد، تو «كت» من نميرفت. حتي دنبال اين بودم كه آشنايي پيدا كنم و بخواهم سفارش مرا بكند و بگويد كه آن «زبان بسته» هيچي از نقاشي حالياش نيست و بگويد كه در همه عمرش جز آن خانههاي كج و بد تركيب اول و دوم ابتدايي كه همهشان هم دودكشي روي سقفشان داشتند كه دود از آنها بالا ميرفت چيزي نكشيده است.
ترم سه كه شدم و درس طراحي يك كه ارايه شد، رفتم و با ترم يكيها دوباره آن درس را گرفتم. چون سال پيش از صندليها ترسيده بودم، جلسه اول نرفتم و جلسه بعد با ترس و احتياط رفتم و در كلاسش نشستم. روزها كه گذشت و او كه با ما كار كرد و از ما كار كشيد، كمكم آمد دستم كه استاد چه ميگويد. خطها را ديدم، لكهها را ديدم. فهميدم كه سياه، سياه نيست، سفيد، سفيد نيست. فهميدم هر چيزي را كه رنگش سياه است اگر جلوي نور بگذاريم، ميشود روشن و اگر سفيد را در سايه و جاي كمنور بگذاريم ميشود تيره، ميشود سياه. او به ما ميگفت بايد از ادبيات دور بشويد، جهان را بيواسطه ادبيات ببينيد و من كه آن همه از نقاشي ميترسيدم و در همه عمرم صفحه كاغذي را به نيت طراحي سياه نكرده بودم، مينشستم و ساعتها طراحي ميكردم و از اينكه ميديدم ميتوانم هر چيزي را كه ميبينم طرحش را بكشم هيجانزده ميشدم و به خاطر اينهاست كه هميشه، هركسي از من ميپرسد بهترين استادي كه در دانشكده داشتي كه بود، ميگويم بهترين استادم «يعقوب عمامهپيچ» بود.
و حالا ميخواهم برايش بنويسم كه استاد عزيز، نقاش بزرگ ايراني، كسي كه بيشترين تاثير را بر من گذاشتي و روش درست نگاه كردن به جهان را يادم دادي، دانشجوي «نسبتا» خوب آن سالها تولدت را تبريك ميگويد.