• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4473 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۴ مهر

روز چهل و پنجم

شرمين نادري

روز اول مدرسه مي‌روم ختم همكلاسي دوره دبستانم؛ حس غريبي است كه عين وزنه‌اي كوچك و فلزي به پايم گير كرده و با خودم اين‌طرف و آن‌طرف مي‌كشم.

همين هم هست كه بيرون مسجد مي‌ايستم و نگاه مي‌كنم به خيل آدم‌هاي سياه‌پوشي كه به سمت در ورودي مي‌روند و پاي بي‌قرارم را مهار مي‌كنم كه عين پرنده‌اي پرپر مي‌زند و مي‌خواهد بگريزد.

بعد اما كم‌كم سروكله بقيه همكلاسي‌ها پيدا مي‌شوند، يكي‌يكي مي‌رسند و قدم سست مي‌كنند و با نگراني اين‌طرف و آن‌طرف را نگاه مي‌كنند و انگار به سختي از در مسجد مي‌گذرند، لابد همه‌مان مي‌ترسيم كه مرگ همين دور و بر باشد و دست دراز كند و بگيردمان.

گمانم كيارستمي عزيز جايي گفته بود كه ما خيال مي‌كنيم مرگ براي ديگران است و همين نجات‌مان مي‌دهد، لابد چون تجربه مرگ ديگران را داشته‌ايم و تجربه مرگ خودمان را نداريم، جمله‌هايش را دقيق يادم نيست، اما توي دلم مي‌گويم كه واقعا در شناخت حال آدميزاد استاد بوده و خودم را هل مي‌دهم كه وارد مراسم شوم. توي مراسم اما بچه‌هاي كلاس ما گوش تا گوش نشسته‌اند، همان‌طور كه روي نيمكت‌ها مي‌نشستيم و مادر همكلاسي‌مان ايستاده و نگاه‌مان مي‌كند، همان‌طور كه يك‌وقتي نگاه‌مان مي‌كرد، بعد اما زندگي در خنده‌هاي ريزريز و احوال‌پرسي‌هاي‌مان مي‌آيد به مراسم ختم و توي گوش من انگار مي‌گويد راه برو و من دوباره بي‌قرار مي‌شوم و بچه‌ها را ديده و نديده، مي‌زنم به كوچه اينقدر مي‌دوم كه ديگر نمي‌دانم به كجا رسيده‌ام.

بعد اما كسي مي‌گويد انار و كسي مي‌خندد و برمي‌گردم، مي‌بينم مردي سر ميدان ونك انار مي‌فروشد و يك وزنه كوچكي هم دارد كه گمانم وقت‌هايي كه كار ندارد مي‌گذاردش توي جيب شلوار گشاد و بزرگش، درست عين همان وزنه‌اي كه خيال مي‌كردم به پاي من وصل است، دارم اينها را خيال مي‌كنم كه مي‌شنوم مرد مي‌گويد خانم پاييز آمده انار بخر، مي‌گويم انارهايت سفيدند آقا، اين را كه مي‌گويم غيرتي مي‌شود و چاقويي را از يك جيب گنده ديگر درمي‌آورد و انار را پوست مي‌كند و يك تكه مي‌گذارد توي دستم، سرخ است و ترش است و بوي شهرهاي دور دارد.

بعد من مي‌گويم انار مال كجاست كه مي‌خندد و مي‌گويد انار همين دور و بر است خانم، باور كنيد اين يكي مال خودتان است و بعد مي‌گويد انار شما را مي‌برم براي مردم شهر خودم و برايتان انگور مي‌آورم، همين طوري قشنگ مي‌شود ديگر و بعد هم يك‌دانه انگور هم مي‌گذارد كف دستم، انگار نه انگار ساعت‌ها راه رفته‌ام، اشك ريخته‌ام و يا حتي از مرگ گريخته‌ام، زندگي وسط ميدان ونك يقه‌ام را مي‌چسبد و من كلي انار ترش مي‌خرم وبرمي گردم خانه و بوي پاييز تا درگاه خانه يك‌جوري تعقيبم مي‌كند انگار قرار است از مرگ نجاتم بدهد .

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون