و بازهم مدرسه
فريدون مجلسي
در كنار خانه ما دبستاني است كه صبحها جيغ و داد بچهها به جاي زنگ جانكاه بيدار باش ساعتهاي قديمي، همهمه آنان ما را بيدار و روزمان را آغاز ميكند. برخي با دلسوزي ميگويند، سر و صداي بچهها ناراحتتان نميكند؟ همسرم كه بچهها را دوست دارد ميگويد اگر كسي كه كنار رودخانه زندگي ميكند از صداي رودخانه ناراحت باشد، يا كسي كه كنار دريا زندگي ميكند از صداي امواج ناراحت باشد، شايد مسالهاي داشته باشد. براي ما صداي بچهها از شرشر آب رودخانه و پيچش امواج دريا انسانيتر و بهتر است. همسرم گاهي از بالكن مشرف به حياط مدرسه به تماشايشان مينشيند. در يكي از روزهاي اول مهر كه پدر و مادرها با دوربين و نگراني و اميدهايي فرزندشان را براي نخستينبار به مدرسه ميآورند و مناظر ديدني از خنده و اشك پديد ميآيد، پسركي چنان فرياد و فغاني راه انداخته بود و از تنها ماندن در غياب مادر بيتابي ميكرد كه همسرم به اعتبار تجربيات ديرين با فرزندان خودمان، به ياري مادر شتافت. پسرك را بغل كرد و دلداري داد و گفت كه از بالا مواظبم و تنها نميماني و...، از آن روز خاطرهاي بر جاي ماند و تا پنج سال بعد همسرم به نمايندگي از آن مادر مستأصل جوياي حال آن پسر بود. چند سالي گذشت، پارسال بار ديگر آن مادر را كه اكنون دنبال فرزند ديگرش آمده بود، احوال پسرك گريان را پرسيد، با خنده خبر آورد كه به دانشگاه رفته است. زندگي، «به كجا چنين شتابان؟» اما داستان رفتن خودم به كلاس اول حكايت ديگري است كه از كتاب حكايتي از پله دوم نقل ميكنم: «وقتي به سن مدرسه رفتن رسيدم مرا به دبستاني نزديك خانه در ده قلهك گذاشتند. روبهروي سفارت روس و در جايي در ساحل مرتفع رودخانه بود. زمينهاي آن طرف رودخانه از سفارت روس تا پل رومي همه گندمزار و توتستان بود. «ميز و نيمكتهاي قهوهاي و زمخت مدرسه در نخستين روزهاي درس و دوري از خانه، بر اندوه من ميافزود. هنوز صاحبخانه و مدرسه به توافق نهايي نرسيده بودند. چند ساعت طول كشيد تا آن نيمكتها را به اتاقها بردند. كلاس ما اتاقي كوچك در طبقه بالا بود. ميز و نيمكتها را به زور در آنجا دادند و ما به كلاس رفتيم. بايد با مداد روي كاغذ نقطهگذاري كرده و نقطهها را به هم وصل ميكرديم. آن كار به نظرم عبث بود و دوست نداشتم.
«هيچ همبازي و دوستي نداشتم. ناظم هر روز ما را به صف ميكرد. دستهايمان را جلو ميگرفتيم تا ببيند. آنهايي را كه دستهايشان كثيف و زير ناخنهايشان سياه بود و تعدادشان كم نبود، با خطكش ميزد. سرها را براي اينكه شپش نگذارد تراشيده بودند. معمولا روي سر تراشيده بچهها جاي چند شكستگي مانند جاي پنچري، سفيد و بيمو بود. بچهها يونيفرمي با پارچه خاكستري كازروني ميپوشيدند. به پشت يقه كت با دستمال سفيد روكشي به يقه سنجاق ميشد كه كت كثيف نشود. «از در و ديوار مدرسه فقر ميباريد. بچهها وقتي دعوا و اختلاف پيدا ميكردند به يكديگر حرفهايي ميزدند كه من معني آن را نميفهميدم، اما احساس ميكردم كه با گفتن آن حرفها دلشان خنك ميشود. روي هم رفته همه بچهها از من چشم و گوششان بازتر بود. بسياري از آنها قبلا با هم آشنا و همبازيهاي كوچهها بودند. من حق نداشتم به كوچه بروم. حرفهاي آنها را ياد ميگرفتم. در خانه خواهر و برادران بزرگتر به آن مدرسه خرابه ميگفتند. دليلش را نميدانستم. «روز سوم كه به خانه آمدم، خواهرم سر به سرم ميگذاشت و اذيتم ميكرد. دايي عزيزي كه هرگز ازدواج نكرد و هميشه ما به جاي فرزندانش بوديم به خانه ما آمده بود. مادر و برادرانم هم بودند. اما كسي به او تذكر نميداد كه مرا اذيت نكند. لابد در نظرشان مهم نبود. خشمگين شدم. به ياد آوردم كه بچههاي كلاس چگونه با بيان كلماتي خشن كه معني آن را نميفهميدم، دلشان را خنك ميكردند. موقعش اكنون بود. من هم، به او گفتم «اي خ ...» و دلم خنك شد! اما ناگهان ديدم پس گردنم سوخت! دايي به پس گردنم زده بود.
«گفت، «بيشعور! هنوز يك روز نشده به مدرسه رفتهاي اين گُه خوردنها را آنجا ياد گرفتهاي!»
«ديگران سكوت كردند. هيچكس اعتراضي نكرد و به كمكم نيامد. فهميدم گاف بزرگي داده بودم. به قول امروزيها سه كرده بودم! ديگر آن حرفها را تكرار نكردم.
پينوشت:
در هفتهاي كه گذشت يادداشت آقاي فريدون جنيدي درباره خاطره جالب شاعر و هنرمند گرانقدر از سوفيا لورن و نامهاي كه به دست آقاي احمدي رسيده، بسيار مورد توجه سايتها و خبرگزاريها و خوانندگان قرار گرفت. شاعر دوستداشتني ما در يك شوخي درباره خانم لورن صحبت كرده بودند و بعد از انتشار يادداشت قرار شد بار ديگر و در يادداشت بعدي آقاي مجلسي اين توضيح اضافه شود و بالاخره اين هم از توضيح ما درباره آن يادداشت، خاطره درخشان و البته شوخ كه خوشحاليم از بابت انتشار و ديده شدنش.