گروه سوم
سيد علي ميرفتاح
اتفاقي، آشغالهاي دوستداشتني را ديدم. گفتند چند وقتي توقيف بوده، با اصلاحاتي از اين طرف و مسامحهاي از آن طرف اجازه اكران يافته. خدا كند براي رستاخيز و خانه پدري هم همين اتفاق بيفتد و مشكلشان حل شود. اگر اهل آزادي و مداراييد از سر صدق و از ته دل آمين بگوييد بلكه كروبيان مشكلگشا بشنوند و كاري بكنند. از بعضي روات ثقه هم به نقل از مسوولان امر شنيدم كه ايشان نيز جز دعا كاري از دستشان برنميآيد. حافظ وظيفه تو دعا گفتن است و بس... بگذريم. فيلم آشغالهاي دوستداشتني اما به ياد دهه شصتم انداخت و فضاي آن سالهاي پر از شگفتي را برايم تداعي كرد. در دبيرستاني كه درس ميخوانديم همهرقم دانشآموزي ديده ميشد. فاميل و محله هم از همان مدل مدرسه تبعيت ميكردند. اگرچه اكثريت با حزباللهيها بود اما حضور غيرحزباللهيها را نميشد ناديده گرفت. خاصه اينكه مجاهديني كه بعدها نفاقشان عيان شد، يكي، دو سال بعد از انقلاب شديدا به صرافت يارگيري افتادند، به اسم ميليشيا و سرود و تئاتر سادهدلاني را فريفتند. تكليف بچههاي انجمن اسلامي و بسيج معلوم بود، دست بالا را هم همينها داشتند و در هر مناسبتي كه پيش ميآمد حرف و كار اينها پيش بود. جنگ كه شد از دل انقلابيها، رزمندگان اسلام بيرون آمدند. بسيجيها تيپ و قيافه خاصي داشتند. اوركت آلماني كه بعدها معروف به كرهاي شد ميپوشيدند، ريش نميتراشيدند، پيراهنهاي گشاد و بدون طرح و رنگ تن ميكردند، يقه خود را ميبستند، پيراهن روي شلوار ميدادند، به جاي كفش هم بيشتر پوتين سربازي يا كتاني اسپورتيج پا ميكردند. در آن ايام به راحتي ميشد از روي ظاهر، آدمها را طبقهبندي كرد و به ذهن و ضميرشان پي برد. در واقع طيفهاي مختلف به يونيفرمي غيررسمي رو آوردند و قضاوت را براي ناظران راحت كردند. چپيها را هم به راحتي ميشد از روي عينك و سبيل و اوركت و شلوار چروكشان شناخت. چپيها اما از اوركت آلماني/ كرهاي پرهيز داشتند و بيشتر امريكايي يا طرح امريكايي كه قبل از انقلاب به سربازها ميدادند ميپوشيدند. آن موقع پيراهن چيني دو جيب هم مد بود. سردوشي داشت و يك حالت جنگهاي نامنظم به پوشندهاش ميداد. چپيها زن و مرد، تابستان و زمستان پوتين ميپوشيدند و خود را حاضر به يراق نشان ميدادند. بعدها شنيدم كه همين پوتين، در زندان كار دستشان داده و نقشهشان را برملا كرده و... در اين وسط علاوه بر ناظران كار رياكاران هم راحت بود و به سرعت و از روي قيافه ميفهميدند با حزباللهي طرفند يا با چپ و چپ كرده. فيلم «خوب بد زشت» اگر يادتان باشد يكجايي ايلايي والاك و كلينت ايستوود از دور شماليها را ميبينند و شروع ميكنند به بدگويي از جنوبيها. شماليها و جنوبيهاي امريكا يونيفرمشان شبيه هم بود با اين فرق كه اولي آبي كمرنگ ميپوشيد، دومي سورمهاي. آرتيستهاي «خوب بد زشت» فريب همين كمرنگي و پررنگي را خوردند و جنوبيها را به خاطر گرد و خاكي كه روي لباسشان نشسته بود، شمالي پنداشتند. در ايران هم ميشد كه رياكار خطا كند و طايفهها را اشتباه بگيرد اما رياكار باهوش از سه فرسخي ميفهميد كه مقابل چه كسي با چه طرز فكري ايستاده. در ايران دهه شصت گروه سومي هم بودند كه نه اين بودند و نه آن. در آشغالهاي دوستداشتني، حبيب رضايي اين گروه را نمايندگي ميكند و حرفهاي كمتر شنيده شده آنها را ميزند. حقيقت اين است كه در طول دهه شصت و حتي بعدش به حزباللهيها خوش گذشت. آنها آرمانگرا بودند و براي پيشبرد اهدافشان جانانه تلاش كردند. شهدا را شايد خيليها كه از حال و هواي دهه شصت بيخبرند، ناكام بنامند اما خطاست. اتفاقا كامرواترين جوانان اين مملكت همين شهدا بودند. شايد باورش براي نسل امروز سخت باشد كه بچهها بعد از هر عمليات چطور اندوه زندهماندن و بينصيبيشان را از شهادت تحمل ميكردند. آن موقع مسابقه تجمل هم در كار نبود، همينكه در سفره ناني بود و بالاي سر سقفي، دنيا تامين شده بود. رفيقم موتورش را فروخت با پولش زن گرفت، وليمه عروسي داد، مالش را هم حلال كرد. آنطرفيها هم، لااقل آنهايي كه بر سر عقيدهشان صادق بودند، خيلي ضرر نكردند. كاري به آدمكشها و جاسوسها و خيانتكاران به ملت ندارم، منظورم آن تعداد از آرمانگراياني است كه از پرداخت هزينه براي عقيدهشان فرار نكردند و پاي حرف خود ايستادند. بيوجه نيست اگر بگوييم هر دو طرف طيب -لااقل به حساب و كتابي كه آدميزاد سردرميآورد- به كام دل رسيدند. شهدا البته دوسر بردند و در جهان باقي نيز كاميابند؛ دست راستشان زير سر ما... در اين ميان اما آنها كه فقط از دنيا زندگي ساده ميخواستند و دنبال عيش و نوش بودند به معني واقعي كلمه باختند. بندگان خدا موقعي به دنيا آمدند كه بحث آرمان پيش بود و دنيا در برابرش خار. خاطرم هست بعضيها براي تراشيدن يك ريش معمولي هم گرفتار بودند و از ترس بالادستيها پنجشنبه ميزدند تا شنبه جوانه بزند. ريش كه سهل است اينها حتي براي شنيدن موسيقي دلخواه و روابط ساده عاطفي در مضيقه بودند. ميدانيد چرا ما در دهههاي بعد يكباره از اينطرف بام افتاديم و ناغافل تا سر در ابتذال موسيقي لسآنجلسي و لباس برند و رستورانبازي و تجملات دست دوم و خودنمايي و... فرورفتيم؟ دليلش انتقامي بود كه گروه سوم گرفت؛ گروهي كه به هر دليلي توي سرش خورده بود و ضعيف نگاه داشته شده بود، همين كه آب ديد شنايي كرد كه چشم ملت به تماشايشان گرد شد. حواشيه به ميدان آمد و جبران مافات كرد و تاوان گرفت.