مظاهر مصفا و خاطره يك مصرع
محمد بقايي ماكان
درگذشت دوستان همدل و همزبان پيوسته يادآور اوقات خوشي است كه با آنان به سر شد. فقدان استاد مظاهر مصفا كه اخيرا پيش آمد براي دوستان و دوستداران و شاگردانش كه با وي مانوس و دلبسته آثارش بودند، اندوهي عظيم به بار آورد، زيرا فضايل انساني و كمالات ادبي او به واقع ستايشانگيز بود.
نخستينبار كه ديدمش درست 30 سال پيش، بهمن ماه سال 68 بود كه چند روزي از فوت ناگهاني رفيق ديرينش سادات ناصري در كابل ميگذشت و او از اين بابت افسرده مينمود. اين ديدار در دفتر گروه ادبيات فارسي دانشگاه تهران اتفاق افتاد، غير از او اسماعيل حاكمي و شيخالاسلامي هم حضور داشتند، ولي من براي ديدار مظاهر مصفا رفته بودم به اين علت كه ميدانستم ديوان نظيري نيشابوري را سالها پيش تصحيح كرده، نيازم به اين ديوان از آن رو بود كه سرگرم شرح غزلهاي علامه اقبال بودم كه در يكي از غزلهايش مصرعي از نظيري نيشابوري را تضمين ميكند. آن بيت اين است:
«به ملك جم ندهم مصرع نظيري را
كسي كه كشته نشد از قبيله ما نيست»
ديوان نظيري كه سالها از انتشار آن ميگذشت در كتابفروشيها موجود نبود، بنابراين راه كتابخانه دانشكدهاي را در پيش گرفتم كه با آن مانوس بودم. به دانشكده كه رسيدم آن شور و حال پيشين را نيافتم، ديگر نشاني از همايي و فروزانفر و معين و صورتگر و خانلري و صفا و باستاني پاريزي و امثال اينها نبود، آنها هم كه مانده بودند از كجتابي زمانه دل و دماغ چنداني نداشتند يا مثل سادات ناصري از دست رفتند يا مثل اسماعيل حاكمي به بيماري جانكاهي گرفتار آمدند يا مثل مصفا بعدها گوشه عزلت گرفتند و عطاي دانشكدهاي را كه آتشكده شده بود به لقايش بخشيدند. آن روز دريغم آمد كه پس از يافتن ديوان نظيري نيشابوري به ديدار مصحح آن نروم. از بخت خوش ساعتي با او گذشت. گرچه نامش براي دوستداران ادب فارسي گرانقدر، و سرودهايش به خصوص قصايدش براي اهل فن گرانسنگ بود، ولي كمآميزي او توفيق ديدارش را چندان كه بايد ميسر نميساخت. همه كساني كه با او معاشر بودند معترفند كه مردي بود متواضع، خوشبرخورد، صافي ضمير و مهربان و دوستداشتني كه فضل و دانش پربارش را دور از قيل و قالهاي رسانهاي مصروف تعليم و تعلم زبان و ادب فارسي و توليدات ادبي مينمود. آن روز وقتي صحبت از اقبال به ميان آمد با ستايش از او گفت: «اين شخص حجتي است بر دلربايي و شيريني زبان فارسي. ببينيد چه قدر در درياي شعر فارسي غوطه خورده كه شعر نظيري را هم در حافظه داشته و آن را تضمين ميكند؛ آن وقت ما حتي صائب را هم درست نميشناسيم.» پرسيدم چرا از بين اين همه شاعر به ياد صائب افتاديد؟ به خنده گفت: «ما صائب زدهايم؛ هم از طريق همسرم كه غزلهاي صائب را شرح كرده و مهمتر از اين مرحوم پدرشان اميري فيروزكوهي كه چند سال پيش درگذشتند و در ادبيت و عربيت ممتاز بود و به شعر صائب عشق ميورزيد. اگر او نبود منزلت واقعي صائب شناخته نميشد. اين حرف به سبب خويشاوندي با ايشان نيست، حقيقتي است كه نبايد ناديده گرفت».مظاهر مصفا به دو علت راست ميگفت؛ نخست اينكه محققي باانصاف و صديق بود، ديگر اينكه آنچه او در باب اميري فيروزكوهي و تلاش او براي شناخت واقعي صائب گفت قولي است كه جملگي برآنند.استاد مصفا به معناي واقعي كلمه مردي اديب بوده است و در نظم و نثر متبحر و سخت شيفته شعر فارسي. آن روز ديوان نظيري را گرفت و با اشتياق همان غزلي را كه صحبتش رفت به آرامي خواند تا ديگران هم بشنوند:
گريزد از صف ما هر كه مرد غوغا نيست
كسي كه كشته نشد از قبيله ما نيست
ز بس كه گشتهام از درد انتظار، ضعيف
نگاه را به رخت قوت رسيدن نيست...
او معتقد بود كه ايران دوستي را بايد از صائب و هاتف آموخت. صائب اصلا اصفهاني بود ولي خود را تبريزي ميناميد و هاتف اصلا تبريزي بود ولي خود را اصفهاني ميناميد، خدا بيامرزد مرحوم معين را، وقتي از او ميپرسيدند اهل كجاييد؟ ميگفت من اهل ايرانم ولي زاده رشت. امروز كسي نيست كه به گوش بعضيها بخواند كه همه جاي ايران سراي شماست و همه متعلق به يك شهر بزرگ به نام ايران هستيم و ايراني واقعي كسي است كه اينچنين بينديشد و نگاهبان فرهنگي باشد كه از جاي جاي اين خاك سربرآورد. استاد مظاهر مصفا به آرامي در حد گفتوگوي دو نفره صحبت ميكرد، ولي پيدا بود كه در درونش آشوبي بهپاست. او در سالهاي پاياني عمرش به خصوص از سال 84 كه به دستور رياست دانشگاه تهران از تدريس بركنار شد، غوغاي درونش فزوني يافت و شعر پناهگاهش شد براي تلاطم درون. او كشته فرهنگ و ادب فارسي بود؛ شايد به همين سبب وصيت كرد تا در زادگاهش تفرش كه از ديرباز چهرههاي بزرگ فرهنگي از آن سر برآوردند به خاك سپرده شود، تا بدانند كه از قبيله آنان است.