پايان خوش
ناديا فغاني جديد
مدرس شمال به جنوب را كه ميآيي پايين، انگار قطره آب جلز و ولز كناني هستي كه از لبه يك قاشق غولپيكر پر از دود، به اعماقش قل ميخوري. هر چه هم كه زور بزني خودت را ثابت نگه داري و توي حواشي بماني، نميشود. تهران اين روزها با كسي شوخي ندارد. از شمال مدرس و از پشت شيشه ماشين، به جلويت كه نگاه ميكني، يقين پيدا ميكني كه داري توي يكي از پلانهاي جديدترين فيلمهاي آخرالزماني هاليوود، نفس ميكشي. عوامل صحنه در كارشان تبحري ستودني دارند. دود و غبار را به حد كمال و كفايت ول كردهاند توي صحنه و تو داري لحظهشماري ميكني كه كارگردان كات بدهد ... كه نميدهد.
در مطب را كه باز كردم از دود و غبار، غلتيدم توي بوي كره و جوجهكباب. پشت درمانگاه، آشپزخانهاي است كه هر روز صدها پرس غذا بيرون ميدهد و از آن همه، بوي كره، نصيب من است. چارهانديشيهايم براي موقعيت «دست ما كوتاه و خرما بر نخيل» كه هر روز خودش را به رخ ميكشد يك اسپري اكاليپتوس است كه روزي چند بار توي هوا خالي ميكنم. بيمارها هم خوششان ميآيد. انگار كه از كثافت و آلودگي بيرون به جزيره امن و خوشبويي پناه ميآورند كه نفس كشيدن را برايشان كمي راحتتر ميكند.
بعد از ويزيت چند بيمار كه همگي از دم، دچار سرفههاي خشك حساسيتي شده بودند و برايشان بخور سرد و قرص ضد حساسيت و خوردن شير و آب فراوان تجويز كردم، دختربچه دو، سه سالهاي تاتيكنان در را باز كرد و با قدمهاي نامطمئن و لرزانش آمد سمتم. پشت سرش هم مادرش آمد تو كه بيمار اصلي بود و او هم همان مشكل حساسيت به آلودگي هوا را داشت. نگران ريههاي دختر كوچكش بود. نگران اينكه نكند دخترك با اين اوضاع هوا، آسيب ببيند و بيمار شود.
ميشد منبر مفصلي بروم در باب اينكه اين ذرات معلق هزار و يك عارضه دارند و ممكن است آثار نامطلوبي روي ريه و مغز و پوست دخترك بگذارند و اين آلودگيها سالها بعد تازه آثار فاجعهآميزشان را نشان ميدهند و علاوه بر سرفههايي كه امانش را بريده بود، بار استيصال و نااميدي را هم روي دوشش بگذارم و روانهاش كنم. اما فكر كردم حتي كارگردانهاي هاليوود هم همه وقتها فيلمهاي آخرالزمانيشان را با فاجعه تمام نميكنند. ياد آن جوانه سبز رنگ فيلم «وال- اي» افتادم كه توي خاكستري مطلق، با پررويي، با اميد، از خاك زده بود بيرون.
در سناريوي كارگردان دست بردم و اميد معجزه دادم به مادر جوانه سبز كوچكي كه در مطب در حال كشف و شهود بود و با گلدان گل روي ميزم توي همين دو دقيقه رفاقت به هم زده بود.
وقتي كه رفتند، پرستارمان آمد توي اتاق و گفت: «مردم با چه دلخوشيايي بچهدار ميشن تو اين اوضاع و احوال؟»
همانطور كه در جزيره امن اكاليپتوس نشسته بودم، فكر كردم شايد اصلا مكافات از آنجا شروع شد كه فكر كرديم اول بايد دلخوشي باشد و بعدش بچهدار شويم. شايد زيادي خودمان را جدي و غريزه بقا را دستكم گرفتهايم. يادمان رفته است همين كه ما در اين روزگار، اينجا نشستهايم و نفس ميكشيم، هر چند به سختي، محصول اين است كه اجدادمان، ژنهاي جسور و به تعبير آن دانشمند داروينيست، «خودخواه»مان، در تمام اين سالها براي بقا، با چنگ و دندان جنگيدهاند. در تمام طول تاريخ، با همه دشواريها و بالا و پايينها.