ميتواند چنين نباشد!
آلبرت كوچويي
ياسمن خليليفرد، دختري است در آستانه ورود به سي سالگي. نويسنده جوان، با دلبستگي غريب به سينما. اكنون با مجموعه داستاني آمده است با عنوان «فكرهاي خصوصي»، نامي وام گرفته از نخستين داستان اين مجموعه. به دنبال آن ده قصه ديگر هم آمده. چهار، پنج قصه نخستين، همه از زنهايي ميگويند كه به گونهاي دردناك، راندهشده زندگياند.
با ازدواجهاي ناموفق، ازدواجهاي دوم و تلخيهاي بدتر از نخستين. پروانه، به گونهاي اهل هنر، فرهيخته، با همسرش هم دانشكدهاي ديروز، حالا همسر يك مغازهدار است. مغازه كاشيفروشي. دومي، «چمدان» است، دانشجويي كه بعدتر معلمي جوان و همسر استادش ميشود و اكنون با تلخي يك زندگي دردناك رودررو است.
داستانهايي كوتاه، پاياني گاه لرزاننده و تكاندهنده با مرگ فجيع دارند. مثل همان داستان «پسرخوانده» يا داستان ديگر، «نامادري» ازدواج اول و ازدواج دوم و پاياني تكاندهنده.
به نيمي از مجموعه داستان ميرسيد، تلخي حادثههاي زندگي و فجايع رفته بر زنان، بيشتر قرباني به تامل وا ميداردتان. چقدر تلخ. نميتوان همين طور تاخت و آسمان را همچنان گرفته، تيره، در آستانه انفجار ابرهاي سياه، آنچه روي جلد آمده است، ديد تامل ميكنيد و با خود ميگوييد: اينها، حاصل انديشه، خيال و نگاه واقعي به زندگي واقعيتر است كه با خوانشي خوش نوشته شده است. زناني درمانده، تنها، از پا در آمده، زناني قرباني كه با خود ميگوييد: اين زندگي امروز زنان است؟
البته همه زنها نه، اما بيگمان، بخش بزرگي از آنها بايد چون آن مبل قرمز رها شده، با روميزي طلايي رهاتر باشند، ميگوييد كه زندگي اينها تهي است. بهانهاي ميشود كه مروري به زندگي خانوادهام داشته باشم. پدر از عشاير آمده از روستاي كهنه ماوانا، در حاشيه اروميه، با همسري كه لب چشمه از روستايي، كمي پايينتر انتخاب ميكند، دخترك 13 ساله و جوان 17ساله. جنگ جهاني را ميبينند. كوچ دردانگيز و فرار از ستم جنگ جهاني هم و چون، سامان ميگيرند، هرگز خشمشان، ترشروييشان، جدلشان را كسي نديده بود. چون كودك، آرزو ميكردم كه به جواني برسم و طعم خوش زندگي را با عشقم بچشم. خواهر در 13 سالگي، عشق زندگياش را پيدا ميكند.
جوان، همسرش 12 سال از او بزرگتر، شيداي هماند. كسي قادر نيست مانع ازدواج آنها شود. عاشقانه، زندگي را آغاز ميكنند و آن را بعد البته به جهنمي دردناك بدل ميكنند. اما، تا پايان، با هم ميمانند.
برادر، بيعشق، همسر خويشاوند انتخاب شده پدر و مادر را به همسري در ميآورد. خالي از عشق و باز هم جهنمي ديگر ميشود. اما آنها هم تا پايان ميمانند. اگر چه در جدل، اما دلباخته هم ميمانند و من چون روزگار آنها را ميبينم، به خلاف دوران كودكي، با خود ميگويم، هرگز تن به ازدواج نخواهم داد. شش ماه از عهدم نميگذرد كه همبازي دوران كودكي را به همسري انتخاب ميكنم. هميشه ميانديشم، با عشق يا تهي از عشق، زندگي ميگذرد، چه تلخ، چه شادان.
با اين همه هرگز به رمز و راز آن زندگي صميمانه و عاشقانه و در صفاي ماندني پدر و مادر كه بيش از شصت سال پاييد، پي نبردم، صفاي كرانهنشينان چشمههاي روستا بود، يا درك و تفاهم با هم؟ حالا به داستاننويس جوان و فرهيخته ياسمن خليليفرد، با نگاهي به همه زندگيهاي آشفته و از هم گسسته، با قلمي گيرا، با همه تسلط و آگاهي بر داستاننويسي، بايد بگويم آن رويه ديگر زندگي در خانواده را از ياد نبرد... زندگي، تنها تلخي و درد و آشفتگي و گسستگي از هم نيست. ميتواند جز اين هم باشد. ميتواند؟