• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4584 -
  • ۱۳۹۸ چهارشنبه ۲۳ بهمن

در اين هواي سرد به كارتن‌خواب‌ها نان و پناه دهيد

سنگيني برف خردشان نكند

بنفشه سام‌گيس

ديشب دماي هواي تهران به منفي 7 درجه رسيد. در روشنايي روز هم هوا به حدي سرد بود كه هر ثانيه تردد در خيابان‌ها، فقط ميل رسيدن به يك سرپناه مصون از آخرين نفس‌هاي سرد زمستان را تقويت مي‌كرد. موج هواي سرد كه به سمت تهران جاري مي‌شود، ما كه خانه و كاشانه گرم داريم، فقط خبرش را مي‌خوانيم و مي‌شنويم و دورانديشي مي‌كنيم كه براي ساعات سرد روز، چقدر بپوشيم كه از گزند سوز در امان باشيم. اما در كوچه و خيابان‌هاي همين شهر، مردمي هستند؛ اگرچه حالا و اين زمستان، بسيار معدود، اما هنوز هستند در كنج‌هاي ناديدني شهر كه سقف‌شان آسمان است و بس. كارتن‌خواب‌ها؛ زنان و مرداني كه به جبر زندگي؛ به جبر آنچه لرمانتوف؛ نويسنده روس؛ «شوخي زشت و مبتذلش» مي‌خواند، به كوچه‌ها و خيابان‌ها رانده شده‌اند تا نحوست‌شان؛ به تعبير خانواده‌اي كه حتما در نگون‌بختي اين مردان و زنان، سهم پرقوتي داشته، از دامان زندگي مادر و پدر و همسر و فرزند پاك شود. زندگي خياباني كارتن‌خواب‌ها، هميشه، در همه ايام سال، پرمشقت و شايسته ترحم است اما هوا كه سرد مي‌شود، آن وقتي كه همه آدم‌ها، از سوزي كه بدن‌شان را مي‌گزد، در خود كز مي‌كنند و محتاج ليواني چاي داغ هستند كه بتوانند قدمي از قدم بردارند، كارتن‌خواب كه بدون هيچ حق انتخابي، خيابان‌نشين و بيابان‌نشين شده، محروم از حداقل‌ها؛ ليوان چاي داغ كه سهل است، ناني براي خوردن ندارد و لباس گرمي به تن ندارد و سرپناهي براي زندگي ندارد و اگر اسكناسي در جيب دارد، مزد زورِ كاويدن زباله‌خانه‌هاي ماست كه تكه‌اي قابل فروش از دل‌شان بيرون كشيده و آن تنها اندوخته هم فقط چند ساعتي كنج جيبش مي‌ماند تا برسد به دست ساقي كه احوال كارتن‌خواب را بسازد.

كارتن‌خواب، بي‌پناه‌ترين آدم شهر ماست. آدمي كه تمام سال‌هاي عمرش؛ سال‌هاي كودكي تا همين ميانه جواني يا شايد ميانه ميانسالي، لگدهاي سختي از زندگي و حاشيه‌هايش خورده؛ لگدهايي كه خاطره‌اش، درد و ضرباني كه به دنبال آورد در تمام لايه‌هاي حواسش، تحقيري كه بر روحش تحميل كرد، نفرتي كه از «بودن»، از زنده بودن، از پدر بودن، از همسر بودن و از فرزند بودن بر احساسش تحميل كرد، قدم‌هايش را كشاند تا آخرين نقطه تقاطع مرگ و زندگي. و «كارتن‌خوابي»، چيزي جز ايستادن در تقاطع مرگ و زندگي نيست. خيلي از كارتن‌خواب‌ها، وقتي به اين تقاطع رسيدند و مي‌رسند، خسته از همه آنچه پشت سر گذاشته‌اند، خسته از همه رانده‌شدن‌ها و محروم‌شدن‌ها، چشم را بسته‌اند و مي‌بندند براي سقوط آزاد. دقيقا سقوط آزاد. اما در آن آخرين لحظه قبل از بستن چشم‌هاي‌شان، قبل از آنكه روح‌شان از قالب تن رها شود، نيم‌نگاهي به پشت سر دارند نه براي آنكه ببينند احوال‌شان چطور گذشت. تاريك روشناي پشت سر را نگاه مي‌كنند در حسرت دستي كه به سوي‌شان دراز شده باشد و بخواهد آنها را در اين لحظه؛ در اين آخرين لحظه، از قطعيت سقوط منصرف كند. اين دست‌ها، اين مهرباني‌ها، از خيلي‌هاشان دريغ شد. خيلي‌هاشان آن آخرين لحظه را منتظر شدند و منتظر شدند و منتظر شدند و نااميد از آنكه حتي دل يك نفر هم نتپيد براي زنده‌بودن‌شان؛ زنده‌بودن اين جسم فرتوت از درد. و آن وقت بود كه خود را به عدم سپردند و ديگر هيچ نشاني باقي نبود از اين همسر و از اين پدر و از اين فرزند. امسال، سر اين تقاطع، عده خيلي كمتري ايستاده‌اند و عده خيلي بيشتري، يك سقف اجباري بنا به توفيق اجباري درمان اجباري بالاي سر دارند. اما همان تعداد كم، چشم‌هاي‌شان منتظر است. منتظر دست‌هاي ياريگر، منتظر نگاه‌هاي همراه و خالي از قضاوت. قدم‌هاي ما، قرص است. دست‌مان را به سمت نگاه‌هاي لرزان‌شان دراز كنيم و از سقوط، نجات‌شان دهيم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها