سرماخوردگي، با عشق و نكبت
ناديا فغاني جديدي
در عرض چند هفته اخير، پديده جالبي كه با آن مواجه بودهام اين بوده كه پسرهايي 24، 23 ساله با بيماري ساده سرماخوردگي به من مراجعه ميكنند در حالي كه مادرشان هم همراهشان ميآيد داخل مطب و در تمام مدت فقط او حرف ميزند و شرح حال ميدهد و پسر، صم بكم، روي صندلي نشسته و من را نگاه ميكند. در تمام مدت ويزيت تلاش ميكنم با خود بيمار سر صحبت را باز كنم و وقتي دارم در باره علايم و زمان شروع بيماري و چيزهايي از اين قبيل سوال ميكنم، او را مخاطب قرار ميدهم اما باز هم مادر نگران و در ظاهر مهربان، جواب همه سوالها را ميدهد و چشم به دهانم ميدوزد تا دستورات دارويي و توصيههاي بهداشتي براي فرزند دلبندش را تمام و كمال به خاطر بسپرد و چيزي از قلم نيفتد، مبادا كه بيماري دو روزي بيشتر مهمان تن فرزند دلبندشان بماند.
توي كتابي كه داشتم در باره خطاهاي پدر و مادرها در حيطه فرزندپروري ميخواندم، فصل مهمي درباره والدين هميشه شاد و هميشه خندان بود. صفتهايي كه به نظر ميآيد ميتوانند از هر پدر و مادري والدين ايدهآل بسازند اما در حقيقت سمّي و ناسالم هستند. چيزي كه كتاب ميگفت اين بود كه خيلي از پدر و مادرها در تمام مدت جلوي فرزندانشان ماسك خوشحالي ميزنند و خودشان را شاد و بيغم نشان ميدهند و از آن طرف هم نميگذارند فرزندشان هيچوقت غباري روي دلش بنشيند و ابر سياه غصه، آسمان دلش را كدر كند. سمّي بودن و ناسالم بودن ماجرا اينجاست كه حقيقتِ زندگي فقط شادي و خوشي نيست. در زندگي، غم و شادي به هم آميختهاند و چه بسا حتي سهم غم بيشتر هم باشد. كودك والدين هميشه شاد، قرار است وقتي پا به دوران نوجواني و بزرگسالي ميگذارد وارد دنيايي واقعي شود كه بيرحم است و به قول قديميها در آن بايد آرام خنديد تا صداي شادماني، ديو مصيبت و ناكامي را از خواب بيدار نكند.
كودكي كه هيچوقت غصه را در چشمان مادرش نديده و صداي غمآلود پدرش را نشنيده، وقتي به دنياي واقعي پرت ميشود گويي فلج شده باشد نميتواند هيچ واكنش متناسب و به قاعدهاي داشته باشد. بخش مهمي از بلوغ هيجاني و عاطفي، منوط به اين است كه فرد، انواع و اقسام احساسات را تجربه كرده باشد، نوع و شكل بروز آنها را در وجود خودش شناخته باشد و با تكتك آنها در صلح بوده و از آنها به عنوان ابزارهايي براي تعامل با دنياي بيرون استفاده كند.
مادرهايي كه از سر عشق و محبت و دلسوزي، حتي تاب نميآورند كه فرزندشان يك سرماخوردگي ساده را با تمام سردردها و بيحاليها و كلافگيهايش از سر بگذراند، احتمالا همانهايي هستند كه در كودكي هم با كوچكترين زمينخوردن، هراسان و نگران به سمت كودكشان ميدويدهاند تا مبادا درد جسماني و غصه زمين خوردن، در دلشان آشوب به پا كند.
بعد از چند مورد مادر دلسوز و فداكار ديدن، چند روز قبل اما پسري 17-16 ساله وارد مطب شد كه او هم سرما خورده بود. تنها و بدون همراه. ويزيتش كردم و در پايان طبق معمول وقتهايي كه ميخواهم آمپول تجويز كنم، ازش پرسيدم كه احيانا از آمپول زدن نميترسد؟ با بيتفاوتي و خيلي عادي گفت نه. نسخه را نوشتم و رفت اتاق تزريقات و آمپولش را هم زد و رفت. حدود يك ربع بعد، پدر و مادرش آمدند تا از من بپرسند تجربه اولين بار به تنهايي دكتر آمدن پسرشان چطور بوده. گفتم عالي و كلي هم تشويقشان كردم چه كار خوبي كردهاند كه پسر را تنها فرستادهاند دنبال كار دوا و درمانش. مادرش وقتي داشت ميرفت پرسيد آمپول هم نوشتين براش؟ گفتم بله، ازش هم پرسيدم كه اگر ميترسد، ننويسم. مادرش با چشمهايي گرد و قهقههزنان گفت با من كه ميآمد دكتر، التماس ميكرد كه برايش آمپول ننويسند! مثل اينكه رويش نشده به شما چيزي بگويد و خواسته اداي آدمبزرگها را دربياورد!