روز شصتوچهارم
شرمين نادري
زني را ميشناختم كه با اصرار ميگفت تنها مشكل بشر اين است كه روزي ميافتد و ميميرد، ميگفت آدمها هركاري ميكنند به اميد زنده ماندن و بيمرگي است و لاغير.ميگفت همه تنفر و خشم و عصبانيت و درماندگي آدميزاد از ترس اين مرگي ميآيد كه هيچوقت نميدانيم كي ميآيد و بعدش قرار است چه كنيم.خودش اما اغلب سيگار به دست دور اتاق راه ميرفت، اهل پيادهروي و ورزش نبود و بيخستگي دود را به ريه ميكشيد و دايم بابت مرگ نيامده هشدار ميداد و به بيحواسي ما غر ميزد.يكبار وقتي خيابان ويلا را پياده به سمت پايين ميرفتم ديدمش، توي تاكسي نشسته بود و مردم را تماشا ميكرد، مويش سياه، روسرياش سياه و چشمهايش سياه سياه بودند.انگار در عزايي هميشگي و تلخي ماندگار شده باشد، عزا براي همه ما كه ميميريم، دنيايي كه ميميرد يا همه آنها كه مردهاند، نميدانم.من اما ايستادم و نگاهش كردم، زير يكي از آن درختهاي خيابان ويلا، جلوي كافه قنادي ويلا و روبهروي همان كليساي مشهور ويلا يا همان سر خيابان نجاتاللهي.هوا سرد بود، درست دم عيد و بعضي از درختها شكوفه كرده بودند و مردم براي خريدن شيريني عيد آمده بودند به خيابان و بوي عجيب ماه اسفند و ابرهاي سفيد من را ياد روزهاي خوش ميانداخت.بعد اما پياده راه افتادم به سمت مجله كرگدن كه جايي در انتهاي ويلا خانه داشت، توي دلم از مردم، از رهگذران از گربهها و گنجشكها ميپرسيدم شما كي ميميريد و اغلبشان اصلا يادشان نبود كه يك روز سرشان را ميگذارند گوشههاي همين خيابان و ديگر بيدار نميشوند.نميدانم وقتي پياده داشتم خيابان را گز ميكردم، يك چيزي به ذهنم رسيد كه اغلب ما، از ترس مرگ، همين مرگي كه باعث و باني همه ترسهاي ماست به عشق ميگريزيم.به دوست داشتن هم، گربهها، كارمان، وطنمان يا زندگيمان و بعد براي مدت كوتاهي فراموش ميكنيم كه قرار است بميريم، مدت خوب و كوتاهي البته. اين را كه يادم افتاد، دلم خواست بروم و زن را پيدا كنم و به او بگويم لطفا عاشق شو، كسي، چيزي، كاري را دوست داشته باش تا از اين ترسي كه به جانت افتاده، به جان همهمان افتاده نجات پيدا كني.ميدانستم كه اخم ميكند، ميدانستم كه ميگويد اميد افيون است، ميدانستم كه به خيالش من ديوانهاي هستم كه خودم را گول ميزنم، اما در تمام راه از سر ويلا تا انتهاي ويلا با خودم فكر كردم چقدر زندگي براي يك آدم واقعبين و منطقي و سخت، دشوارتر است تا براي آدمي كه رويا ميبيند.نرسيده به دفتر مجله كرگدن اما دوباره زن را ديدم، از تاكسي پياده شده بود و سر خيابان سميه سيگار ميكشيد، چيزي به او نگفتم، هنوز هم خيال ميكنم بعضي حرفها اگر لازم باشند خودشان گفته ميشوند.