بووووق
غلامرضا طريقي
چند سالي منتظر مانده بوديم كه امكانش فراهم شود. آن وقتها مثل الان نبود. چند سال بايد منتظر ميماندي تا همسايهاي تلفنش را بفروشد و تو بتواني آن تلفن را بخري. اوايل دهه 60 بود و من دبستاني، دوست داشتم به همكلاسيهايم شماره تلفن بدهم اما تلفن نداشتيم. ثبت نام هم كرده بوديم اما بايد مدتها منتظر ميمانديم.يك روز تابستاني گرم بود. مدرسهها تعطيل بودند و ما خسته از تكاپوي بازي به خانه آمده بوديم كه ناهار بخوريم. زنگ را زدند. در را كه باز كردم چند نفر را ديدم كه با نردبان و وسايل آمده بودند براي نصب تلفن. روي ابرها ايستاده بودم انگار. گوشي تلفني را كه از ماهها قبل خريده بوديم، آوردم و دادم تا خط را امتحان كنند. آن لحظه را هيچوقت فراموش نميكنم. لحظهاي كه مرد سبيلو گوشي را گرفت طرف من و گفت:«بگير گوش كن، بوق ميزنه» پدر از اداره نيامده بود و من مرد خانه بودم. پس بايد خط را تحويل ميگرفتم.وقتي رفتند ما 3 تا برادر و يك خواهر حمله كرديم به گوشي.مدتها وقتي تلفن زنگ ميزد در خانه دعوا ميشد.همه ميخواستيم گوشي را برداريم تا اينكه مادر از ناچاري جواب دادن به تلفن را نوبتي كرد.از آن روز به بعد هميشه دنبال بهانهاي بودم درباره تلفن صحبت كنم و به دوستانم بگويم ما تلفن داريم. بعد با حالتي فاتحانه شماره تلفن 5 رقمي را از حفظ بخوانم. احتمالا دارد به ماجرا بخنديد اما اين خاطره مشترك اغلب دهه پنجاهيهاست. همين تلفني كه امروز براي شما اهميتي ندارد و سر جواب ندادن دعوا ميكنيد، روزي آرزوي ما بود. كسي كه در فرم ثبت نام مدرسه ميتوانست شماره تلفن بنويسد تا آخر سال تحصيلي براي ديگران قيافه ميگرفت. حتي وقتي كه من سرباز بودم. در ميانههاي دهه 70 هم همه سربازها در خانه تلفن نداشتند كه بتوانند زنگ بزنند. از اواخر دهه 70 يا اوايل دهه 80 بود به گمانم كه هر كس هر لحظه اراده كرد، توانست تلفن بخرد و از اوايل دهه 90 كه هر كس اراده كرد، توانست موبايل بخرد و تلفن به كلي ارج و قربش را از دست داد.تلفن و خيلي چيزهاي ديگر كه براي ما دهه پنجاهيها آرزو بود براي شما دهه شصتيها و هفتاديها خاطره است.