دوباره دستهاي تو
آن دستهاي قادر عاشق
همسان يك شكوفه . يك گل
خواهد شكفت
و خورشيدي خواهي گشت
بر فراز ديوارهاي سياه
هميشه خوش آفتاب. ـ هميشه بيغروب
«خسرو گلسرخي»
اين روزها ماه اوست، زادروز گلسرخي كه در برف بهمن، در آغاز بهمن ديده پرمهر به دنيا گشود و قلب سپيد گرمش جهان را گرم ساخت. پايان بهمن ماه هم پايان زندگياش بود . و خون سرخش با برفهاي ميدان چيتگر درآميخت و زمين را رنگين ساخت، گويي كه سرنوشتش را خود ميدانست كه چنين سروده بود.خون ما ميشكفد بر برف اسفندي/ خون ما ميشكفد بر لاله
در آن سپيدهدم خونين كه او را همراه دوستش (دانشيان) به چوبه اعدام بستند، لبخند ميزد و ميخنديد. دوستش از او پرسيد. خسرو نميترسي؟ و او گفته بود به صدايي محكم. شاد و استوار باش. جلادان گفته بودند، روياروي مرگي، چه خواستهاي داري؟ و خسرو گفته بود: چشمهايم را نبنديد. ميخواهم آخرينبار طلوع خورشيد را بنگرم و او به خورشيد چشم دوخت و خورشيد جانش غروب كرد.
خسرو شاعر بود. عاشق بود. شعر و شعور را بههم آميخته بود. زندگي را دوست داشت. شيفته زيبايي بود و شعله شادي در جانش فروزان بود. آزادي را براي همه ميخواست و نان را.هرگز خسرو سلاحي به دست نگرفته بود. به هيچ حزبي نپيوسته بود .به هيچ جبههاي وابسته نبود. به شوق مردمش دم زد و به عشق مردمش جان باخت. كسي را نكشته بود. اما به ناحق كشته شد. به سعايت «شكوه»ي كه «فرهنگ» نداشت و به شقاوت دادگاهي كه بيدادگاه بود.ناجوانمردانه آن سرو سبز ما ايستاده مرد. اين شعر را كه خود سروده بود بارها زمزمه ميكرد.
بر سينهات نشست/زخم عميق و كاري دشمن /اي سرو ايستاده نيفتادي/اين رسم توست/كه ايستاده بميري
شادان و سرودخوان همنوا و همراه با بانگ آزادي خروس سحري در سحرگاه به جاودانگي پيوست. سلاح او واژههايش بود. و تفنگش قلمش. و از همين رو جلادان جانش را ستاندند. جباران در درازناي تاريخ درنمييابند كه هنر و هنرمند را نميتوان نابود كرد. حكم ازلي اين است. هنر همه سدها را ميشكند. انديشه را نميتوان در بند كرد.مرغك آزادي در قفس هم ميخواند و خوش هم ميخواند. چندي پيش به فرمان حاكم جباري همچون «فرخي يزدي» لبهاي شاعر پرشور مردمي يمني (ربيشي) را دوختند. و در سرزميني ديگر. دستهاي كاريكاتوريستي را شكستند.
اين خبرها را كه شنيدم به ياد سخن دوست هنرمند شهير شهيدم «ناجي علي» كاريكاتوريست جاودانه فلسطيني افتادم. او سالها پيش. هفتهاي در تهران ميهمانمان بود. شبي گفت:
اگر به بندم كشند و دستم را ببرند. با پاهايم. اگر پاهايم را بشكنند. با لبانم. و اگر لبانم را بدوزند و زبانم را ببرند با مژههايم آزادي را به تصوير خواهم كشيد و فرياد خواهم زد. آزادي. اي خجسته آزادي.
باري به قول سهراب:كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما شايد اين است/كه در افسون گل سرخ شناور باشيم
خسرو ماهي چند ميهمانم بود، در خانه كوچكي در اول لالهزار. كليدي خود داشتم و كليدي او. هرگاه كه ميآمد با چشمان پرشورش با لبخند پرمهرش. با صداي استوارش قفل غم را ميگشود و خانه را پر از شادي ميكرد. دل من و دوستان به ديدنش شاد و خوش ميشد. عطري از مهرباني با سخنانش ميپراكند. هر جا كه بود، هر كسي كه بود شيفتهاش ميشد. هر چند راهمان از هم جدا بود و انديشهمان همسو نبود. اما دلمان يكي بود. «خسرو» يگانهاي بود در دوستي. در مهرباني. به پاكي و زلالي آب ميمانست. به بلنداي كوه. به ترنم سبز جنگل. به شكوه آسمان فيروزهاي.
اين بچه شمال عاشق زندگي و زيبايي بود، دلبسته كوه و جنگل بود. حتما بايد صبحهاي جمعه به كوه ميرفتيم. برنامهاش ردخور نداشت. گويي كه جان پرموجش در كوه آرام ميگرفت. جاي عقابان چكاد كوههاست. عقابان عمري اندك دارند اما همواره در بالا ميزيند و هواي پاك ميطلبند. خسرو پاك بود. ديده و دل و دست پاكي داشت. با آنكه در دواير دولتي خويشاني نزديك داشت و ميتوانست زندگي خوشي داشته باشد. اما بر سر آرمان خويش و پيمان خويش با مردمش ايستاد و عمر اندكش را در عسرت اما با عزت گذراند.
وقتي كه به خانهام آمد، تنها يك كت سياه و كاپشني و دو پيراهن به همراه داشت. به او گفتم، خانه، خانه توست. تا هر زمان كه ميخواهي بمان. خوشحال ميشوم. چند ماهي ماند. روزگار خوشي بود. شبها كه دوستان ميآمدند شمع جمع بود. تا پاسي از شب بيدار بوديم و خسرو ميگفت و ميخواند و ميخنداند. دل كندن از او مشكل بود. تا شبي كه گفت فردا به خانهام ميروم، شام منتظرت هستم. آپارتمان كوچكي اجاره كرده بود اول صفي عليشاه، در خانهاش چند تابلو ديدم كار اويسي و زندهرودي. همسر پرمهرش، تجسم عاطفه. «عاطفه» شامي تهيه كرده و سفرهاي زيبا چيده بود. «دامون» نازنين آرام خفته بود. شب ديروقت به خانه برگشتم. صبح زود خسرو به خانه ما آمد. بستهاي در دستش و «دامون» در آغوشش بود. دامون چشمان گرم و موهاي پرپشت نرمي داشت، فرشته كوچك معصومي بود. بوسيدمش خسرو نشست. چاي و نان و پنيري با هم خورديم. آنگاه همچون هميشه به مهر شوخي كرد و بسته را گشود و گفت: رضا. اين كتاب براي تو به يادگار خطي بر كتابش «سياست هنر و سياست شعر» نگاشته بود. چند نوشته . چند ورق كاغذ كاهي كه حروفچيني شده بود. كت سياهش و كليد خانه را داد گفت اينها را داشته باش. گفتم همه را با مهر و منت روي چشم ميگذارم. اما خسرو كليد خانه را داشته باش. شايد به كارت بيايد . نپذيرفت. بلند شد. دوباره دامون را بوسيدم، به گرمي از هم خداحافظي كرديم و اين آخرين ديدار بود.