روايت پنجم؛ روايت درد
نازنين متيننيا
هر بيماري را كه از اتاق بيوبسي بيرون ميآمد، ميخواباندند روي تختي كه ملحفه يكبار مصرفش عوض نشده بود. با لباس آبي مخصوص بيمارها نشسته بوديم توي ترياژ و منتظر نوبت جراحي. گفت: «ميبيني، كرونا آمده و اين ملحفهها كه پولش را هم گرفتند عوض نميكنند.» حواسم نبود كه پول وسايل را روي فيش نوشتند. دو هفته پيش بود. هنوز حضور كرونا توي شهر اينقدر پررنگ نشده بود و كسي حواسش را به اين چيزها نميداد. اما براي بغلدستي من مهم بود. براي زن بسيار زيبايي كه لحظه ورودم به اتاق ترياژ از پشت پرده بخش معاينه اوليه پرستاري بيرون آمد و با عصا، محكم و بيتفاوت به نگاههاي بقيه خودش را كشيد سمت صندليهاي انتظار. صندليها همه پر بودند. بلند شدم و خواستم جايم را به او بدهم اما، قبول نميكرد. مشخص بود كه لازم دارد بنشيند و مشخصتر كه نميخواهد محبت از سر ترحم قبول كند. آنقدر تعارف كرديم بالاخره بيمار بغلدستي صندليم رفت توي اتاق جراحي و صندليها خالي شد. در ساعتهاي طولاني انتظار، برايم تعريف كرد كه 6 سال است درگير يك تومور در لگنش است و حالا تومور «براي خودش» تصميم گرفته تغيير شكل بدهد و دوباره آمده بيوبسي. برايش تعريف كردم كه تازه دو روز است فهميدم چه شده و آنقدر نابلدم كه وقتي اسم «بيوبسي» آمد برنامهريزيام اينطور بود كه صبح ميآيم اينجا، يك سوزني به من ميزنند و بعد ميروم روزنامه، سركار. به نابلديام خنديد و برايم تعريف كرد وقتي بروم توي آن اتاق و بيرون بيايم، با داروي بيحسي موضعي، ميروم توي «استندباي» و تا فردا هم همانجا ميمانم. شبيه يك پزشك ماهر دقيق برايم تعريف كرد كه
چه كار ميكنند و تنها چيزي كه نتوانست توضيح دهد، همان «استندباي» بود. گفت: «حالش يكجوري است كه تا تجربه نكني توضيح ندارد.» درست ميگفت. بعد كه از اتاق جراحي بيرون آمدم، «استندباي» شدم و هنوز نميتوانم توضيح دهم آن حال و گيجي عجيب چطور بود. بعد برايم از دردها گفت، مسكنها، برخورد آدمها. توي همان دو ساعت، با حرفها و رفتارش، با پرستار و پدر و همراهان نگرانش، ترسيم دقيق و درستي از وضعيت روزهاي بعد به من داد. انگار مربي باشد كه بداند چه چيز در انتظارم است و از حجم ناآگاهي و سرخوشي لحظهاي من دلش بسوزد، ماهرانه آمادهام كرد. توي آن لحظهها يادم داد كه زندگي شكلش عوض ميشود و ناخوشيهاي اضافهاي وارد ميشود كه نه ميتوانم ناديده بگيرم و نه ميتوانم پذيرايش نباشم. يادم داد كه چطور درد را بپذيرم و چطور در لحظه بدانم و بلد باشم كه از مسكنها به نفع سرپا ماندن و ادامه روند روتين زندگي استفاده كنم. من، مات و مبهوت نگاهش ميكردم و غرق در همه دانش و آگاهياش از زندگي در سرزمين عجيب سرطان، به نگاههاي آرام و رفتار محكمش غبطه ميخوردم. به اينكه ميتواند عصا و درد را جزيي از زندگي بداند و تعريفش از بيماري سرراست، شفاف و بدون مغلطه باشد. 6 سال تجربه را گذاشت توي بغلم و بعد وقتي خيالش راحت شد كه ديگر آنقدر نابلد نيستم كه تصورم از هر مرحله درمان، يك آمپول باشد و بعد رد شدن از موانع، حواسم را پرت ملحفههاي عوض نشده تختها كرد. گفت اينها بايد عوض شوند چون پولش را داديم و از آن مهمتر كرونا آمده و براي همه خطرناك است. كمي صبر كرد و منتظر ماند تا ببيند من گيج و مبهوت از جهان آدم سالمها چطور بيرون ميآيم و ميپذيرم كه وارد دنياي تازهاي شدهام. گمانم شاگرد خوبي بودم؛ كارگر بخش كه از راه رسيد، پرسيدم ملحفهها را عوض نميكنيد؟! كرونا آمده و خطرناك است. نوبتش شده بود، با لبخند از روي صندلي بلند شد و رفت توي اتاق جراحي. درهاي اتاق كه بسته شدند كارگر بخش رفت و با روكشهاي تازه برگشت. هر ملحفهاي كه عوض ميكرد، يك دور به من نگاه ميانداخت و متلك كه: «كرونا آمده، كرونا آمده.» انتظار داشت حرفي بزنم؛ تاييدي، اعتراضي، چيزي. اما هيچ نگفتم. زل زدم به ملحفههاي سفيد عوض شده كه روي زمين بودند و در سكوت اتاق انتظار به صداي فرياد دردي كه از توي اتاق جراحي ميآمد گوش دادم.