فيروز عاشق سراسر ايران بود
بيژن فرهنگ درهشوري
دانشجوي دانشگاه و عضو كميته كوهنوردي بودم، در اين مدت توانستم تمام قلههاي بالاي چهارهزار متر ايران را صعود كنم، در كوه شكاربانها و محيطبانها را ديده و تا اندازهاي با كارشان آشنا بودم. با پايان دانشگاه سربازي رفتم، اسفند 1349 بود كه سربازيام تمام شد و در فروردين سال بعد به استخدام سازمان حفاظت محيط زيست درآمدم. يادم هست دفتر دوستم جمشيد فاضل بودم كه پروفسور هرينگتون، مشاور فيروز كه فارغالتحصيل كلرادو و دكتراي حيات وحش بود وارد اتاق شد، باهم مختصري حرف زديم. او مانند جمشيد به من گفت جاي تو محيط زيست است. آنها گفتند اما اول بايد فيروز را ببيني، به اتاقش رفتم و تنها پنج دقيقه با او صحبت كردم، گفت برو اتاق پاييني، جمشيد هم آمد و گفت استخدامي. گفتم وسايلم شيراز است، جمشيد گفت بايد مرخصي بگيري! در همان پنج دقيقه صحبت ديدم چقدر فيروز درباره قشقاييها كه من هم عضو همان ايل هستم اطلاعات دارد. او شيراز كار و زندگي كرده بود، ايل و خان و قوم و خويشهاي ما را ميشناخت و با چند دقيقه صحبت مرا استخدام كرد، از ان زمان من محيط زيستي با تمام وجودم هستم. اسكندر فيروز يكي از بزرگترين خدمتگزاران اين سرزمين است، او عزيزترين، زيباترين و قشنگترين پديدههاي طبيعي اين سرزمين را براي مردم ايران و نسلهاي بعد حفظ كرد. آن زمان كه فيروز درباره اهميت محيط زيست سخن ميگفت، در خاورميانه هيچكس خبر نداشت محيط زيست چيست، او در اين زمان سازماني را براي حفاظت از محيط زيست و حيات وحش ايران تاسيس و كتاب و مجله در اين زمينه منتشر كرد. هر ماه يك شماره مجله براي آگاهي عمومي درميآمد و كتابهايي درباره پستانداران، خزندگان و پرندگان منتشر ميشد. اسكندر فيروز خدمتگزار بزرگي براي اين سرزمين بود. بعد از انقلاب چند سالي را در زندان ماند و وقتي آزاد شد با من تماس گرفت و گفت ميخواهم درياچه بختگان را ببينم. او پيشتر با هليكوپتر و طياره بختگان را ديده بود اما گفت اينبار ميخواهم دو تايي و زميني آن را ببينيم. گفتم ميخواهيد ماشين به دردبخوري اجاره كنم يا از اداره بگيرم، گفت نه ماشين خودت چيست؟ پيكان قراضهاي داشتم كه با آن بختگان را كامل گشتيم؛ به اين فكر ميكردم كه شش سال زندان چيزي كه در خيالش بوده گشتن دور بختگان به شكل زميني بوده، در سفر ميديدم كه يك ذره از عشق او به اين سرزمين كم نشده بلكه چندين برابر هم شده است. من هميشه به او سر ميزدم و به ديدارش ميرفتم و هر دفعه بيش از لحظه قبل از ملاقات دوباره عشق به سرزمين در تكتك سلولهايم شعله ور ميشد. الان كه با جوانان هم صحبت ميكنم ميبينم عشق به سرزمين را در وجود آنها باز هم فيروز شعلهور كرده است.
«سياه خروس» پرندهاي است كه زيستگاهش در مرز ايران و شوروي آن زمان بود، فيروز دستور داده بود براي حفاظت از اين گونه جنگلهاي آن منطقه را قرق كنند. آن زمان من شيراز بودم و فيروز از من خواست با هم به سمت جنگلهاي آذربايجان برويم، خاطرم هست تا زماني كه اسكندر فيروز برآوردي تقريبي از جمعيت «سياه خروس» پيدا كرد به برگشتن از سفر رضايت نداد. در اين مدت بارها با مردم درباره اين گونه حرف زديم، اسبهاي محليها را كرايه كرديم و به دنبال سياه خروس گشتيم. آن زمان شهسواري سرمحيطبان منطقه و از بهترين محيطبانهاي ايران بود، به همراه او و ديگر شكاربانها شبهاي زيادي در جنگل خوابيديم، سياه خروس را ديديم، پروازش را تماشا كرديم و برآوردي تقريبي از جمعيتش به دست آورديم.
فيروز به سراسر ايران عاشق بود، از خراسان تا اهواز، از خراسان تا اهواز. من سراسر زندگيام پر از خاطره است با فيروز، خاطرههاي درخشان و روشن و شفاف و البته پرافتخار.
دلم از خون چون مينا لبريز و من خاموشم
ز خيالت برخيزد بوي گل از آغوشم