راننده
سروش صحت
با احتياط و طوري كه «دستم» هيچ جا نخوره سوار تاكسي شدم. راننده پرسيد: «ميترسي؟» گفتم: «يه ذره.» راننده گفت: «يه ذره كمه، زياد بترس ولي زندگيات را بكن.» گفتم: «دارم سعي خودم را ميكنم.» پرسيدم: «شما نميترسيد؟» راننده گفت: «مگه ميشه نترسم؟... خيلي ميترسم. مسافري كه سوار تاكسيات ميشه را كه نميدوني از كجا اومده. كي را ديده. كجا داره ميره.» پرسيدم: «پس چرا كار ميكنيد؟» راننده خنديد. از سوال احمقانهام خجالت كشيدم. گفتم: «ببخشيد.» راننده گفت: «خواهش ميكنم.» بعد يك اسپري الكل كه ته شيشهاش كمي باقي مانده بود از بغل دستش برداشت و گفت: «دستت را بيار جلو، بهش الكل بزنم كه خيالت يه كم راحت بشه.» به راننده نگاه كردم به نظرم سنش زياد بود. دلم ميخواست بپرسم سنش بيشتر از شصت سال است يا كمتر، ولي نپرسيدم.