احتمال كرونا، قطعيت سرطان
نازنين متيننيا
جهان بيرون از من از احتمال ابتلا به يك بيماري ميترسد و من بيرون از اين جهان از قطعيت بيمارياي كه درگيرش هستم. تناقض عجيبي است؛ نه من دركي از ترس آن بيرونيها دارم و نه آنها از من و ترسهايم در اين شرايط عجيب چيزي ميفهمند. توييتر را كه باز ميكنم از تعداد روزهايي كه دوستانم خود را در خانه حبس كردند تعجب ميكنم. تلگرامم پر شده از خبرها و حرف و حتي شوخي با كرونا. آدمهايي كه به ديدنم ميآيند يا قرنطينه خود را شكستند و مطمئن هستند كه ويروسي ندارند يا در دورترين نقطه مينشينند و مدام تذكر ميدهند كه نزديك نشو. همه اينها بعد از جراحي من اتفاق افتاده. انگار كه تا آن داروي بيهوشي اثر كرده و توي خواب بودم، جهان زيرورو شده و همه، چيزهايي ديدند و ترسي را تجربه كردند كه من از آن بيخبرم. انگار بعد از يك فاجعه بزرگ از خواب بيدار شدم و حالا بايد شريك ترس و نگراني باشم كه هيچ حسي نسبت به آن ندارم.
اوايل به شوخي ميگفتم «آب كه از سر گذشت چه يك وجب چه صد وجب» و خب حالا كه دارم با يك بيماري ميجنگم با آن يكي هم ميجنگم. اما آنقدر منطق و حرف جدي در جواب اين شوخي شنيدم كه تو حواست نيست و بدنت ضعيف است و واي اگر كرونا بگيري فلان ميشود و بهمان كه بيخيال شدم و سكوت كردم. راستش را بخواهيد حتي سنگر مقاومتم در برابر اين ترس از احتمال، هم آرامآرام در حال فروپاشي است. نميدانم چرا بايد بترسم؛ اما من هم رفتارهاي محتاطانه را در پيش گرفتم و با آنكه ميدانم خيلي دورتر از ويروس ايستادم، مراقبم.
احتمالش هست كه كرونا هم بگيرم. اين را توي خلوت به خودم ميگويم و بعد يادم ميافتد به تعداد دفعاتي كه توي زندگيام به احتمال سرطان گرفتن فكر كردم. خب، من تا قبل از قطعيت سرطان، كم به احتمالش فكر نكردم. اما چون اين بيماري راههاي پيشگيري خاصي نداشت و به نظرم هر لحظه و تحت هر شرايطي ميتوانست سراغم بيايد، كار خاصي هم برايش نميكردم. احتمال ابتلا، فقط براي لحظهاي نگرانم ميكرد و بعد روند روزمره زندگي، آن نگراني را ميان هزار نگراني ديگر كمرنگ ميكرد. اما از وقتي قطعيت سرطان سراغم آمده، ديگر حتي آن لحظههاي حدس و گمان هم به نظرم مسخره و الكي ميآيد. تصورات و ترس من از بيماري احتمالي، روزگاري كه ممكن است بگذرانم و تغييري كه در من ايجاد ميكند و... هيچ كدام شبيه واقعيت اين روزهاي من نبودند. مثلا فكر ميكردم كه سرطان براي يك بيمار يعني ترس از مرگ. اما حالا ميدانم و تجربه كردم كه ترس از مرگ آخرين ترسي است كه از فهرست ترسهايم دارم و چيزهاي بسيار مهمتري براي
ترسيدن هست.
فكر ميكردم قطعيت بيماري احتمالا نظرات و رويكردم را به زندگي عوض ميكند، اما حالا ميبينم كه اتفاقا آنچه تا همين ۳۶ سالگي براي خودم ساختم و به دست آوردم تنها روزنه نجاتم شده و لازم ندارم فلسفه ببافم و بگويم بايد آدم ديگري شوم. تغيير در جزييات زندگي را طبيعي و عادي پذيرفتم (چون بالاخره حتي يك سرماخوردگي ساده هم زندگي آدم را دستخوش تغيير ميكند) اما اينكه بخواهم در آنچه هستم شك كنم يا بيشتر از آنچه اين بيماري در واقعيت خودش را به من نشان ميدهد واكنش نشان بدهم، نه. قطعيت خلاصم كرده. نه ديگر فكر و خيال عجيب و بيش از اندازه ترسيده دارم و نه رويابافي اضافه چنين ميكنم و چنان ميكنم. راستش روراستترين چيزي كه در زندگي با آن برخورد كردهام همين سرطان است. چهارزانو نشسته توي زندگيام و ميگويد همين است كه هست. از اين سرراستي خوشم ميآيد؛ درست است كه راه خيالبافي را برايم بسته، اما تجربه عجيبي است از درك واقعي تلخي، ترس و واقعيتي كه هيچوقت توي قصههاي بچگي برايمان تعريف نكردند يا نخواستند و دلشان نيامد كه يادمان بدهند وجود واقعي دارد.
اين قطعيت بزرگترين و مهمترين كشف من از اينروزهاست و همينطور كه خودم اين تفاوت بزرگ ميان احتمال و قطعيت را درك كردم، دلم ميخواهد همه آن جهان بيرون هم احتمالات توي ذهنشان را خط بزنند و آرامتر و صبورتر به آنچه دارد اتفاق ميافتد نگاه كنند. اما چوب جادويي برايش ندارم و درك آنچه از قطعيت ميگويم و مينويسم هم احتمال ديگري است كه بهتر است رهايش كنم و بپذيرم كه در جهان نسبيها، قطعيت آخرين احتمالي است كه آدمها سراغش ميروند و طلبش ميكنند.