جوجهكُشي يا جوجهكشي
غلامرضا امامي
دوستي شيرازي داشتم همولايتي سعدي، باصفا و باوفا. عارفي دانا و دوستي يگانه كه در «بارسلون» اسپانيا اقامت گزيده بود؛ جهاني بنشسته در گوشهاي. با پاي شوق همراه فرزندانم به ديدارش رفتم و در لحظه ديدار به او گفتم: سلامي چو بوي خوش آشنايي. در آشپزخانه خانهاش در پي آن بود كه ناهاري فراهم آورد و از مهمانانش پذيرايي كند اما شگفتا، كف آشپزخانه پر بود از مورچگاني كه اينسو و آنسو ميرفتند. گفتم چرا چاره كار نميكني؟ گفت دلم نميآيد؛ اينها جان دارند، جان شيرين دارند، به جستوجوي روزي به خانه من آمدهاند، نميتوانم آنها را برانم و بكشم و... بوستان سعدي در كتابخانهاش بود. گفتم كه داستان شبلي را شنيدهاي؟ گفت نه. گفتم همان عارف بزرگ كه انبان گندمي از شهر به روستايش آورد و در انبان موري يافت پريشان. دلگير شد و با خود گفت شايد اين مور در پي خويشي، مادري يا پدري است. شايد در پي فرزندي است. همراه مور با گندمي كه در كف داشت به شهر برگشت تا مور را به مأوايش برساند. بوستان سعدي را گشوديم و باهم در آن شهر زيبا اين حكايت را خوانديم: يكي سيرت نيكمردان شنو/ اگر نيكبختي و مردانه رو// كه شبلي ز حانوت گندمفروش/ به ده برد انبان گندم به دوش// نگه كرد و موري در آن غله ديد/ كه سرگشته هر گوشهاي ميدويد// ز رحمت بر او شب نيارست خفت/ به مأواي خود بازش آورد و گفت// مروت نباشد كه اين مور ريش/ پراكنده گردانم از جاي خويش// درون پراكندگان جمع دار/ كه جمعيت باشد از روزگار// چه خوش گفت فردوسي پاكزاد/ كه رحمت بر آن تربت پاك باد// ميازار موري كه دانهكش است/ كه جان دارد و جان شيرين خوش است// سيهاندرون باشد و سنگدل/ كه خواهد كه موري شود تنگدل
آن دوست من اكنون بر زبر خاك نيست كه داستان كشتار ميليوني جوجههاي بيگناه را بشنود. من هم نتوانستم فيلم به گودال افكندن و...
مرگ ميليونها جوجه بيگناه را ببينم. تنها ديدم كه همچون زباله اين مرغان بيگناه را در كيسههاي بزرگ در اهواز و اردبيل و رامهرمز ميگذارند و به گودالي ميافكنند. شنيده بوديم جوجهكِشي، اما نديده بودم جوجهكُشي. دريغا در ميهن سعدي و شبلي چنين ميكنند، ككشان هم نميگزد. بهانه ميآورند كه «ستاد تنظيم بازار چنين خواسته.» اگر اين جوجهها زنده بمانند از بهاي مرغ كاسته ميشود و خلق خدا ميتوانند با بهايي ارزانتر مرغي بخرند. چه استدلالي؟ ميدانم آن ضربالمثل مشهور را كه همه ميگويند و تكرار ميكنند سرمايهداري بيرحم است» اما آقايان، اينجا ايران است، نميبينيد و نميشنويد اين گراني سرسامآور را؟ نميبينيد اين سفرههاي خالي را؟ اين شكمهاي گرسنه را؟ اين شرم پدران و مادران را؟ به چه گناهي و به چه مجوزي 15 ميليون جوجه را به گودالهاي خاكي افكنديد؟ دلتان آمد مرگ آنان را ببينيد و جيك جيك آنان را كه در جستوجوي زندگي بودند بشنويد؟ نميتوانستيد اين جوجهها را -نميگويم رايگان- با بهاي اندكي به روستاييان يا شهرنشينان بفروشيد؟ نميتوانستيد اعلام كنيد - هر چند بعيد است كه چنين كنيد- كه اين جوجهها را به خانوادهها ميبخشيد؟ چه بيرحم شدهايد؟ از حال همسايه و همولايتي و همشهري خويش بيخبريد؟ سر بر انبان خود كردهايد و به افزودن صفرهاي حسابهاي بانكي ميانديشيد؟ يا ترس از كمشدنشان داريد؟ چه غم كه كودكاني گرسنه بخوابند؟ چه بيم كه مادراني ماهها رنگ گوشت نبينند؟ سر سرمايهداران فربه سلامت كه در اين درياي توفاني كشتي خويش ميرانند. اين، آنسوي بيرحمي گسترده مرغداران است اما در اينسو ميبينم و ميشنوم كه در بسياري روستاها و شهرها زنان و مردان، خودجوش در اين روزگار سخت به ياري بينوايان و بيپناهان برخاستهاند و همنوعان خود را ياري ميكنند، به دمي يا درمي. اميد دارم اين صحنههاي شرمبار تكرار نشود و در ميهن شبلي و سعدي شاهد چنين سنگدليهايي نباشيم. دين مگر جز محبت است؟ كفر مگر جز سنگدلي است؟ چه خوش گفتهاند «متاع كفر و دين بيمشتري نيست/ گروهي اين، گروه آن پسندند...» آرزو دارم كه راه خير در پيش گيريم و تنها به سود خويش نينديشيم و به راهي برويم كه خدا و خلق خدا را خوش آيد و بدانيم كه در هر لحظه و هر دم: راهي به عاقبت خير ميرود / راهي به سوءعاقبت، اكنون مخيري