• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4719 -
  • ۱۳۹۹ يکشنبه ۲۶ مرداد

ميزگرد «اعتماد» 30 سال بعد از بازگشت اولين گروه آزادگان دفاع مقدس به وطن- 26 مرداد 1369

آنان قهرمانان ما بودند

بنفشه سام‌گيس

ظهر 31 شهريور 1359 به وقت بغداد، مركز فرماندهي جنگ در عراق، فرمان حمله 192 هواپيماي نظامي عراقي به فرودگاه‌هاي ايران را صادر كرد.

بعدازظهر 31 شهريور 1359 به وقت تهران، فرودگاه مهرآباد توسط ميگ‌هاي عراقي بمباران شد.

اخبار سراسري ساعت 14 روز 31 شهريور 1359، خبر بمباران فرودگاه مهرآباد را پخش كرد.

جنگ ايران و عراق، روز 31 شهريور 1359 به‌طور رسمي آغاز شد.

بعد از ساعت 14 روز 31 شهريور، سرنوشت 4 جوان ساكن تهران، تا پايان عمرشان جور ديگري رقم خورد...

سعيد صادقي، متولد 1332، عكاس روزنامه جمهوري اسلامي بود كه خبر آغاز جنگ را شنيد. جنگ 8 ساله، از سعيد صادقي يك عكاس جنگ ساخت؛ جنگ 96 ماه طول كشيد. سعيد صادقي، 74 ماه در خط مقدم و در سنگرهاي جنوب و غرب كشور زندگي كرد، از 34 عمليات عكاسي كرد، چهار بار زخمي شد و 5 مرداد 1367، آخرين عكس‌هايش را در تنگه «چهارزبر» گرفت و با 60 هزار فريم عكس، براي هميشه با جنگ خداحافظي كرد.

بهمن تاج‌دولتي، متولد 1335، كشتي‌گير و كوهنورد و واليباليست و كارمند يك چاپخانه بود كه خبر آغاز جنگ را شنيد. 18 ماه بعد، از پايگاه بسيج و داوطلب، عازم خط مقدم شد و بعد از
9 ماه حضور در منطقه، در عمليات خيبر، در يكي از روزهاي عمليات، ساعت 4 و نيم عصر آن روزي كه هواپيماهاي عراقي، پل «خيبر» را بمباران كردند، تركشي از همان بمب‌ها، به كمرش خورد و نخاعش از كار افتاد و از اسفند 1362، تا همين امروز و تا زماني كه زنده است، يا روي صندلي چرخدار نشسته و مي‌نشيند، يا روي تخت آسايشگاه بستري شده و مي‌شود. ورزشكار دهه 50، چند سال قبل، با حكم «كارمند دفتري» بازنشسته شد.

علي خاجي، متولد 1344، دانش‌آموز دبيرستاني و در حال برنامه‌ريزي براي تحصيل در رشته صنايع هوانوردي بود كه خبر آغاز جنگ را شنيد. بهمن 1363، خود را به پادگان دوكوهه رساند و داوطلب، عازم خط مقدم شد. يك ماه بعد، در عمليات بدر، در شرق دجله و هنگام پاتك عراق، بر اثر موج انفجار گلوله تانك و اصابت تركش به ريه دچار مجروحيت شد و صبح فردا، نيروهاي عراقي، او و همرزمانش را به اسارت گرفتند. علي خاجي، 5 سال و 5 ماه از عمر خود را در اردوگاه‌هاي اسراي جنگي در عراق سپري كرد و 4 شهريور 1369، همراه با آخرين اسراي ايراني، به وطن برگشت. دانش‌آموز جوياي تحصيل در صنايع هوايي، بعد از آزادي، در كنكور پزشكي شركت كرد و پزشك شد؛ پزشكي شاغل در مركز تحقيقات تروما بيمارستان سينا.

حبيب‌الله تاجيك؛ متولد 1330، از غائله كردستان برگشته بود كه خبر آغاز جنگ را شنيد. درخواست اعزام فوري داد و تمام 2887 روز جنگ را؛ جز مرخصي‌هاي دوره‌اي، در مناطق عملياتي جنوب و غرب زندگي كرد. در ميانه جنگ بود و بعد از ديدن آن همه شهيد و در آغوش گرفتن آن همه پيكر شهيد كه همه، همرزمان و دوستان و فرمانبرانش بودند، داوطلبانه، پيام‌رسان شهادت شد براي مادران شهدا و «معراج شهدا»؛ همان فضاي مقدس سرپوشيده و نه چندان آشكار در محدوده خيابان خيام را راه‌اندازي كرد كه آرامگاه موقتي باشد براي باقيمانده‌اي از هر شهيد بازگشته از دفاع مقدس پيش از آنكه براي هميشه، به خاك سپرده شود.

اين چهار نفر، خواسته يا ناخواسته، با آغاز جنگ 8 ساله، آدم‌هاي ديگري شدند، طور ديگري زندگي كردند، با خواسته‌هاي متفاوت، نگاه‌ها و رفتارها و قدم‌هاي متفاوت از آن روزگاري كه اگر جنگي شروع نمي‌شد و اگر اينها، پا به خط مقدم نمي‌گذاشتند و هزار «اگر».

چند روز قبل از 26 مرداد امسال، اين 4 نفر، آمدند و كنار هم، پاي يك ميز نشستند تا درباره «جنگ» صحبت كنند؛ درباره آنچه از 8 سال زندگي همدوش باكري‌ها و همت‌ها و زين‌الدين‌ها و هزاران شهيد عزيز از دست رفته ياد گرفتند.

بهانه اين همنشيني، سالگرد بازگشت آزادگان بود.

اين 4 نفر، هر كدام، از جنگ، تجربه‌اي متفاوت به دوش كشيدند. اما وقتي حرف مي‌زدند، كلمات‌شان و مشاهدات‌شان و احساس‌شان و دردهاي‌شان، يك پي‌رنگ مشترك داشت كه همه اختلاف‌ها و تقابل‌ها را در خود حل مي‌كرد و اين پي‌رنگ، چيزي نبود جز عشق به اين وطن.

اين 4 نفر، هر كدام از يك نقطه تهران آمدند؛ يكي از شرق؛ تهرانپارس، يكي از شمال؛ سعادت‌آباد، يكي از غرب؛ ميدان صادقيه، يكي از جنوب؛ خيابان سپه.

هر كدام با يك تكه خاطره، همديگر را به ياد آوردند؛ جنس خاك كرانه‌اي در دوردست،‌ گراي شب عمليات، نشانه‌گذاري پشت معبر، خاكريز چندم تا افق ... .

آدمي كه از جنگ برگشت، با آدم پيش از شروع جنگ، فرق مي‌كرد. چه مجروح مي‌شد و چه اسير يا بدون هيچ جراحتي به خونه برمي‌گشت، اون آدم قبلي نبود. شما قبل از اعزام به جبهه، جووني بودين با آرزوهايي براي آينده. اعزام، مشاهده شهادت‌ها، مشاهده خشونت جنگ، ساعت‌هاي زندگي در خط مقدم و در نهايت، اسارت، زندگي در اردوگاه، در كنار مرداني كه مي‌خواستن از وطن دفاع كنن، همه اينا، آدما رو تغيير مي‌ده. جنگ آدما رو تغيير مي‌ده. جنگ و اسارت چطور شما رو تغيير داد؟ وقتي از اسارت برگشتين، وقتي مي‌خواستين خودتون رو تعريف كنين، چه شناختي از خودتون پيدا كردين؟

خاجي: آدما با سپري شدن عمر هم، تغيير مي‌كنن؛ تغيير ظاهري و جسمي تا تغيير در عقايد و افكار. تغيير، الزاما در گروي جنگ نيست. وقتي آدم اسير ميشه، تا مدتي باور نمي‌كنه. زمان مي‌بره تا بپذيري كه اسير شدي؛ از چند دقيقه، تا چند ساعت، شايد تا چند روز. با وجود اينكه دستات بسته است و دشمن رو هم دور و بر خودت مي‌بيني، ولي هنوز تصور اسارت خيلي سخته و زمان بايد بگذره تا اسير، باور كنه كه اسير شده و تمام لحظات تا رسيدن به اين باور، خيلي سخت مي‌گذره. زماني باورش ميشه كه اسير شده، احساس مي‌كنه تمام دنيا روي سرش خراب شده. كنار اومدن با اولين لحظه، خيلي سخته. اين آدم، اين اسير، بعد از اسارت، همون هويت قبلي رو داره، اما همون لحظه اول بعد از اسارت، اين آدم، عوض مي‌شه. من وقتي اسير شدم، اون لحظه‌اي كه باورم شد كه اسير شدم، لحظه‌اي بود كه متوجه شدم دو تا عراقي، من رو كشون كشون مي‌برن سمت مقر خودشون. يه بار از دو تا پاهام منو روي زمين دنبال خودشون مي‌كشيدن، يه بار از دو تا دستام، يه بار موهامو تو دستشون مي‌گرفتن و مي‌كشيدن. رسيدن به مقر، يك ساعتي طول كشيد. وسط راه، اونا خسته شدن و چند دقيقه‌اي منو انداختن يه گوشه‌اي كه خودشون استراحت كنن. اونجا، وقتي دور و برم رو نگاه كردم، ديگه باورم شد كه اسير شدم، با اينكه دو، سه ساعت از زمان اسارت گذشته بود. اينجا ديگه فهميدم كه اسارت شوخي بردار نيست. فهميدم خدا بايد تكليف آدم رو روشن كنه و گفتم خدايا، هر كار بخواي، برات هيچ كاري نداره. ولي اينجا سه تا راه بيشتر نيست؛ يا منو برگردوني، يا جونم رو همين جا بگيري، يا منو بفرستي اسارت. ظاهرا هم اراده‌ات به برگردوندن نيست. من ترجيح ميدم بميرم ولي اسارت نكشم. ولي اگه قراره برم اسارت، ديگه همه‌چيز با خودت. فردا منو بازخواست نكني كه پامو كج گذاشتم يا فلان حرف رو زدم يا فلان حركت رو كردم. من، آدم اسارت نيستم ... ولي خواستش اين بود كه من اسير باشم. مشكلات در سال اول اسارت؛ به خصوص ماه‌هاي اول خيلي زياد بود، اصلا اجازه نفس كشيدن به آدم نمي‌داد. اون همه اتفاقات، پشت سر هم، خيلي سريع. فرصتي نبود خودت رو جمع و جور كني. حتما همه تغيير مي‌كنن. ولي مقدار و شدت تغيير، بستگي داشت به اينكه ظرفيت و تجربه‌هاي هر اسير چطور و چقدر باشه. از همه مهم‌تر، اون بالايي بايد كمك مي‌كرد .....هميشه اينو ميگن كه بدترين نوع شكنجه اينه كه شاهد شكنجه يه نفر ديگه باشي. خيلي سخته. آدم خودش ضربه بخوره، براش قابل تحمل تره تا ضربه خوردن ديگرون رو ببينه. يكي از شكنجه‌هاي من، اعدام ساختگي بود. تجربه اعدام ساختگي، آدمو عوض مي‌كنه. اصلا ميشي يه آدم ديگه. شايد ظاهرت همون باشه، اسمت همون، كد ملي همون، ولي ذهنت كاملا عوض ميشه. يه آدم ديگه‌اي ميشي. واقعيت اينه كه اگه به سلامت از اين شرايط گذشتم، خواست و اراده خودش بود و نه دليل ديگه. اگه يه وقتي از من شنيدين كه توي اسارت، فلان كار رو كردم يا فلان طور رفتار كردم، حتم بدونين كه اون موقع كه اينا رو ميگم، يا دچار توهم شدم، يا دچار فراموشي. شرايط اسارت و زندگي توي اردوگاه اصلا در اين حد و اندازه نبود كه كسي بگه مثلا با اراده خودش، فلان كار رو انجام داده. روش عراقيا اين بود كه اسير رو خرد كنن. وقتي من رو توي سال پنجم اسارت، دوباره مي‌برن بازجويي و دوباره از اول مي‌پرسن كه محل تولد و محل آموزش و تحصيلات و اسم فرمانده و نوع آموزش و و و و ... اونم 5 سال بعد از شروع اسارت، وقتي حتي خيلي از فرمانده‌هاي من زنده نبودن و اونا هم مي‌دونستن كه اين اطلاعات، ديگه هيچ ارزشي نداره، اين كارا، همه براي خرد كردن اسير بود. البته سربازاي عراقي، معمولا آدماي بي‌سوادي بودن و دركشون به اين مسائل نمي‌رسيد ولي كسي كه شكنجه‌هاي روحي رو طراحي كرده بود، مي‌دونست دنبال چيه. اون دنبال اين بود كه اسير، توي خودش بشكنه.

آدمي كه از اسارت برمي‌گشت، چه كسي بود ؟

خاجي: يه آدم ديگه با تغييرات فوق‌العاده. البته بيشتر تغييرات، مثبت بود. خيلي از اسرا، توي اردوگاه، سيگار رو ترك كردن. از همون روزاي اول اسارت، برنامه‌ريزي كرديم كه بي‌سوادي توي اردوگاه ريشه‌كن بشه و دروس مدرسه و آموزش زبان رو توي اردوگاه راه انداختيم. بعضي از همون بچه‌ها كه اون موقع، بي سواد محض بودن، بعد از آزادي، به تحصيلات دانشگاهي رسيدن و حالا عضو هيات علمي دانشگاه هستن .... تجربيات اسارت، هم وزن 50 سال 60 سال زندگي بود. ولي براي همين تجربيات هم، بهاي سنگيني داديم، خيلي سنگين، خيلي گرون. 14 ماه آخر اسارت، اردوگاه تكريت بودم. بعد از پذيرش قطعنامه، توي فاصله دو سالي كه طول كشيد تا آزاد بشيم، صحبت از اين بود كه بريم ايران چه كنيم؟ دو سال وقت داشتيم فكر كنيم. همه مي‌گفتن جنگ خسارت داره، خرابي داره، ما بايد بريم و خسارت‌ها رو جبران كنيم. اسرا به فكر تاسيس شركت و باغداري و غيره بودن. روزاي اول اسارتم، در بيمارستان «تموز»، دوستي رو ديدم كه سال اول جنگ اسير شده بود و اول اسارت من، چهار سال از اسارتش مي‌گذشت. يه روز به من گفت؛ يه جوري اينجا زندگي كن كه انگار قراره تا آخر عمر اينجا باشي. حواست به خودت باشه چون وقتي رفتي ايران، بايد بتوني خودت رو اداره كني و روي پاي خودت بايستي. بقيه اسرا هم همين طور بودن. وقتي با هم حرف مي‌زديم، مي‌گفتيم «اگه» برگشتيم ايران. اول همه حرفامون، يه «اگه» داشت. اگه جنگ به هر شكلي، غير از اين مدلي كه تموم شد، تموم مي‌شد؛ چه ما به‌طور كامل بر عراق مسلط مي‌شديم و چه عراق بر ما، اولين گروهي كه بايد تاوان مي‌داد، اسراي ايراني بودن.

عراقي يا ايراني؟ كدوم بايد زنده مي‌موند؟ اون لحظه‌اي كه دستتون روي ماشه بود، به اين فكر مي‌كردين كه كدوم بايد زنده بمونه و چرا بايد زنده بمونه؟ اوني كه روبه‌روي شما ايستاده بود يا شما؟ فلسفه دفاع مقدس چه چيزي به شما ياد مي‌داد؟

تاجيك: ما اوايل جنگ، سربازاي عراقي رو دشمن خودمون نمي‌دونستيم چون صدام اينا رو وادار كرده بود كه بيان و با ما بجنگن. به همين دليل ما رعايتشون رو مي‌كرديم. توي يك عمليات، حدود 120 تا اسير گرفتيم. يه بچه 14 ساله اسلحه به دست، اسراي عراقي رو پيش مي‌برد. همين حين، يه تانك خودي اومد و براي ترسوندن اسرا، ويراژ داد. يكي از نيروهاي من، اسلحه گرفت روي تانك و شليك كرد و سر راننده تانك فرياد زد كه «اينا اسيرن. چرا اين‌طور رفتار مي‌كني؟» ما به عراقيا احترام مي‌گذاشتيم. اونا رو مقصر نمي‌دونستيم. ولي به هر حال از جانب صدام مامور بودن كه بيان انقلاب رو نابود كنن و ما مجبور بوديم از وطن دفاع كنيم. وقتي به وطنمون تجاوز ميشه، اون كه روبه‌روي ماست، هر چه هم كه آدم خوبي باشه، بالاخره داره ما رو مي‌كشه. ما هم بايد بكشيم. در جنگ هم چاره‌اي نداشتيم ولو اينكه همه عراقي‌ها رو برادر خودمون مي‌دونستيم و حتي بعضي اسراي عراقي به ما مي‌گفتن كه تحت كنترل نيروهاي بعثي بودن تا به محض عقب‌نشيني، بعثي‌ها اونا رو به رگبار ببندن. اونا مي‌گفتن مجبور بودن به ما تيراندازي كنن. احساس ما هم اين نبود كه با كافر طرفيم. اونا برادراي مسلمون ما بودن ولي در مقابل تجاوز برادراي مسلمون هم بايد از خودمون دفاع مي‌كرديم.

خاجي: من براي چي جنگيدم؟ من براي آدما نجنگيدم. نمي‌گم نظرشون براي من اهميت نداره، ولي آدما هم مثل من تغيير مي‌كنن. من قبل از اينكه برم جبهه، مدت‌ها از خودم سوال مي‌پرسيدم. بله، بنده مقلد امام(ره) بودم. امروز هم از ايشون تقليد مي‌كنم. براي من، حرف ايشون حجت بود. وقتي هم رفتم براي اعزام، پدرم در ماموريت بود و حتي از پدرم خداحافظي نكردم بلكه رفتم به پادگان دو كوهه و از همون جا براشون نامه عذرخواهي نوشتم و البته 6 سال بعد به خونه برگشتم. من براي آدما نمي‌جنگيدم، چون آدما به دليل منافعشون يا به هر دليل ديگه، تغيير مي‌كنن. حتي قبل از اعزام، سال 61، به دوستاني كه در منطقه جنگي بودن، گفتم عكس صدام رو براي من بيارن. روي برگه‌هاي تبليغاتي عراقيا براي جذب پناهنده از ايران، عكس صدام بود و مي‌خواستم عكسش رو ببينم كه بدونم دارم با كي مي‌جنگم و بشناسمش. همين طوري نمي‌تونستم بجنگم. ولي جنگ يه قانون بيشتر نداره. وقتي اسلحه دست مي‌گيري، بايد بكشي. نكشي، مي‌كشنت. نمي‌شد كه اگه رو در روي سرباز عراقي قرار گرفتم، فكر كنم كه آيا بزنم يا نزنم. براي اين فكر، بايد قبل از اعزام جواب مي‌گرفتم. بايد مي‌دونستم كه وقتي وارد منطقه جنگي شدم و اسلحه دست گرفتم، بايد از قواعد جنگي اطاعت كنم. من چند تا عراقي كشتم ولي هيچ موقع از كشتن اونا خوشحال نشدم. اون عراقي هم يه انسان بود و خالقي داشت و من به اجبار اونا رو كشتم. ولي حتي همون لحظه و هيچ‌وقت از اين كار احساس خوشحالي نداشتم. اونا رو زدم چون رفقامو زدن. اگه نزده بودن منم نمي‌زدم. ما توي مسير عقب‌نشيني بوديم، از محاصره عقب‌نشيني كرديم و اونا كنار گندمزار كمين كرده بودن كه بچه‌ها رو بزنن. ما توي كانال بوديم و همزمان، تانك عراقي و دوشكا، كانال رو مي‌زدن كه بچه‌ها بيان بيرون، وقتي اومديم بيرون، اون 5 نفر برامون كمين كرده بودن. منم اون 5 نفر رو زدم. طوري زدم كه مطمئن بشم زنده نيستن. ولي جنگ به اين مفهوم نيست كه حتما بخواي كسي رو بكشي. سال آخر اسارت، حاجي ابوترابي از ما پرسيد شماها براي چي جنگيدين؟ اين سوال رو ما هم هميشه از خودمون مي‌پرسيديم. هنوز هم مي‌پرسيم. هر آدمي بايد از خودش بپرسه اين راهي كه اومد براي چي بود؟ آيا نمي‌شد از مسير ديگه‌اي بره؟ اگه اين سوال رو از خودمون نپرسيم، ضرر كرديم. وقتي قراره بريم جنگ، حتما بايد جواب اين سوال رو از قبل پيدا كرده باشيم. به خصوص، اسير جنگي حتما بايد جواب اين سوال رو از قبل پيدا كرده باشه. زماني كه آدم باورش ميشه كه اسير شده، اولين سوالي كه به ذهنش مي‌رسه اينه كه چرا بايد جنگي باشه و چرا بايد اسارتي باشه و چرا بايد من اينجا باشم؟ اونجا فرصتي براي توجيه و مشورت نبود چون بايد جواب اين سوال رو قبل از اعزام به جبهه، پيدا مي‌كردي. كسي كه جواب اين سوال رو نداشت، هموني بود كه مي‌رفت و توي اردوگاه به عراقيا ملحق مي‌شد. برعكس اين آدم هم، يه اسير بود كه نه كاري با جمهوري اسلامي داشت و نه يه ركعت نماز تو عمرش خونده بود و حتي توي كلامش، به خدا فحش مي‌داد. ولي اين آدم هيچ‌وقت سمت عراقيا نرفت. هر كسي فكر كرده باشه و بدونه كه چرا ميره جنگ، انگيزه‌اي متفاوت با نفر كنار دستيش داره. مبناي همه انگيزه‌ها براي رفتن به جنگ، حتما انسانيه و حتما ريشه در اعتقادات اون آدم داره. اگه من ادعا مي‌كنم كه اعتقاداتم نقشي در تصميم داوطلبانه براي اعزام به جبهه نداشته، اصلا چرا جونم رو به خاطر ديگران به خطر انداختم؟ غير از اين، كار من به هيچ‌وجه عقلاني نبوده مگر اينكه هدفم از رفتن به جبهه، رسيدن به هدفي بالاتر باشه. هر اسمي هم ميشه براي اين هدف گذاشت؛ معرفت، وطن، مردم و .... ولي من مي‌دونم كه به خاطر آدما نرفتم جنگ. جسم ما، امانت خداست. جون و سلامتمون رو بديم به خاطر افراد؟ افرادي كه هر روز هم منافعشون تغيير مي‌كنه؟ اگه هم كسي، رفت جنگ به خاطر آدما، اشتباه كرده، عمرش رو تلف كرده و احتمال داره پشيمون بشه. جون و جووني و سلامتيت رو بايد با چيزي معاوضه كني كه بيارزه. بايد با يكي طرف حساب باشي كه حرفش حرف باشه. به دليل همه اين فكرها بود كه هيچ انتظاري از آدما ندارم و هيچ‌وقت هم نداشتم. من تكليفم رو درباره علت اعزام به جبهه، با خودم روشن كردم و مي‌دونم طرف حسابم كيه. طرف حسابم، نه جمهوري اسلامي بود و نه مقامات و نه مردم كوچه و خيابون. اگرچه كاري كه مي‌كردم، براي جمهوري اسلامي و مقامات و مردم هم سود داشت اما انگيزه‌ام از رفتن به جنگ، اين آدما نبودن وگرنه حتما دچار مشكل مي‌شدم ..... دفاع با جنگ خيلي تفاوت داره. ادبيات رايج در دنيا هم از جنگ به عنوان تجاوز ياد مي‌كنه. حتي وقتي واژه جهاد رو به كار مي‌بريم، ذات جهاد، دفاعه. كسي حق نداره بدون دليل و برنامه، خاك كشوري رو، يا مردم اون كشور رو به غنيمت و اسارت بگيره. انسان، آفريده خداونده و جانش، ارزشمند و قابل احترام و داراي حرمته ولو اينكه عقيده و رفتاري مخالف سليقه و باور ما داشته باشه و اجازه نداريم بر حسب سليقه، به حريم يك انسان تجاوز كنيم. ولي وقتي اين انسان، به خاك كشور من تجاوز مي‌كنه، وظيفه من، دفاعه. يكي از زير شاخه‌هاي مقوله «اخلاق در جنگ»، همين اصله كه چه زماني مي‌تونيم جنگ رو شروع كنيم و چطور، جنگ رو ادامه بديم و چطور، جنگ رو به پايان ببريم. در ادبيات جهاني هم گفته شده كه براي پايان بردن جنگ، بايد متجاوز مشخص بشه و تنبيه بشه. شايد بشه اين ايراد رو از همين منظر به مسوولان جمهوري اسلامي گرفت كه چرا جنگ رو اين‌طور و با خطا به پايان بردن؟

شما 8 سال از جنگ عكاسي كردين و در جنگ زندگي كردين. جنگ چه رنگي داشت؟ چه صدايي داشت؟ امروز، چه رنگ‌هايي و چه صداهايي شما رو به ياد سال‌ها و لحظه‌هاي دفاع مقدس مي‌اندازه؟

صادقي: وقتي به گذشته نگاه مي‌كنيم، حاصل وفاداري يك ملت رو امروز مي‌بينيم. جنگ، قتلگاه انسان‌هاست؛ چه عراقي باشه و چه ايراني. دفاع مقدس، جنگ دو ايدئولوژي بود كه از بيرون هدايت مي‌شد ولي نتيجه‌اش رو يك ملت متحمل شد. امروز، 3 دهه از پايان اين جنگ مي‌گذره ولي حالا، كنار من فردي نشسته كه در اين جنگ اسير شده و امروز، يكي از پزشكان اين كشوره. حاصل هر كشت، بايد براي يك ملت، فردايي ايجاد كنه ولي من، هنوز اثري از رنگ جنگ در بدنه ملي نمي‌بينم چون اين جنگ، به تقويت پيوند ملي منجر نشد و شايد به همين علته كه هنوز در التهابيم. آزاده جنگ، امروز براي خانواده‌اش يك تكيه‌گاهه و اين، به من احساس امنيت ميده. تصور حتي يك ساعت از اسارت هم خيلي سخته، حتي براي خود اون اسير. ولي رنج اين اسير، حالا بخشي از رنج ملت ايرانه و بايد از مردان حكومت پرسيد كه رنج اين اسير، امروز چقدر براشون اهميت داره. رنگ جنگ براي من هنوز تلخه. من هنوز تاريكي مي‌بينم. عمق رنج مادران شهدا و مادران شهداي مفقودالاثر و مادران اسرا و مادران جانبازان رو هنوز كسي درك نمي‌كنه. اون مادر اون رنج رو، فرياد اون رنج رو در وجودش خاموش كرده. خاموشي رنج مادراني كه فرزندانشون رو از دست دادن، ديده نميشه. امروز شما عكس من رو مي‌بينين، مدرك اين اسير رو مي‌بينين، اون جانباز قطع نخاع رو مي‌بينين. يادم هست كه زمان جنگ، خيلي‌ها اعلاميه پخش مي‌كردن كه مردم نرن جنگ. ولي جنگ به من اين بينش و جهان‌بيني رو داد كه با عكسام باور ايجاد كنم؛ باور اينكه مردم براي وطن خودشون و سرزمين مادري‌شون احساس وظيفه و دغدغه داشته باشن. خيلي سخت بود كه در قتلگاه انسان‌ها، بتوني اين درك و باور و شناخت و فهم رو قاب بگيري. براي من خيلي سخت بود و امروز وقتي مي‌بينم اين قاب‌ها با بي‌تفاوتي نسل‌ها مواجه ميشه، حس مي‌كنم كه برادري و برابري‌ سال‌هاي جنگ از بين رفته و سوزونده شده. جنگ، بين ما برادري و برابري ايجاد كرد و ما رو به هم گره زد. هر كدوم از ما 4 نفر كه اينجا جلوي شما نشستيم، براي اين آب و خاك رفتيم. اون هم‌ زماني كه گروه‌هاي سياسي، داشتن همه‌چيز رو مي‌بلعيدن.

شما با پاي خودتون به جبهه رفتين. يادتون هست قبل از جنگ، چه آرزوهايي براي آينده داشتين كه وقتي برگشتين، رسيدن به همه اون آرزوها، غيرممكن شد؟ در همه اين سال‌هايي كه يك جانباز قطع نخاع هستين و خيلي از كارها رو نمي‌تونين انجام بدين، چند بار پيش اومد كه آدما بهتون بگن «مي‌خواستي نري جنگ»؟

تاج دولتي: دو يا سه بار. بعد از مجروحيت، وقتي توي بيمارستان بستري بودم، دكتري كه مي‌اومد و پانسمان پامو عوض مي‌كرد، يه پسر جوون بود. مي‌گفت، من فوتباليستم، من ورزشكارم، تو چرا رفتي و خودت رو به اين روز انداختي؟ به خصوص، وقتي فهميد كه منم قبل از جنگ، ورزشكار و فعال بودم، بيشتر شاكي مي‌شد. من تنها جوابي كه بهش مي‌دادم، چيزي بود كه بهش اعتقاد داشتم. بهش مي‌گفتم من با انگيزه‌اي رفتم كه تو درك نمي‌كني. من قبل از اعزام، به همه‌چيز فكر كردم. بايد مي‌رفتم و از كشورم دفاع مي‌كردم ولي با چه انگيزه‌اي؟ با چه نيتي؟ يه عده جوون ميرن جبهه، يه تعدادي‌شون مجروح ميشن، يه تعداد شهيد ميشن، يه تعداد اسير ميشن، اگه كسي ازشون بپرسه چرا رفتي و اين بلا رو سر خودت آوردي، چه جوابي ميدن؟ جواباي مختلفي توي ذهنم اومد. مي‌رفتم براي نجات دينم؟ مي‌رفتم براي رضاي خدا؟ اگه بخواي براي خدا بري كه بايد خدا رو بشناسي. كدوم از ما مي‌تونيم بگيم خدا رو مي‌شناسيم؟ اگه مي‌رفتم و شهيد يا جانباز يا اسير مي‌شدم، بايد از خدا طلبكار مي‌شدم ؟ مي‌رفتم براي اطاعت از امام ؟ امام گفته بود اعزام به حد كفايت. شايد فردا، همين امام عاقل و دانا، مشاعرش رو بر اثر حادثه از دست داد يا حتي پشيمون شد و گفت هر كه رفت جنگ بي‌خود رفت. اون وقت من چه جوابي دارم براي خداي خودم؟ چه جوابي دارم براي خودم؟ مي‌رفتم براي دفاع از ناموس و دين و اعتقاداتم؟ من اون زمان مجرد بودم و با مادر و پدرم زندگي مي‌كردم. مي‌رفتم براي دفاع از ناموس بقيه؟ اگه همونا به من مي‌گفتن مي‌خواستي نري، چه جوابي براي خودم داشتم؟ مي‌رفتم براي جمع كردن غنيمت؟ جونم رو مي‌ذاشتم كف دست براي قمقمه و ساعت عراقي ؟ مي‌رفتم براي پز دادن به دوست و رفيق و همكلاسي و هم محلي كه منم رفتم جبهه و جنگيدم ؟ مي‌رفتم كه وقتي نسل آينده ازم پرسيد اون وقتي كه توي كشور شما جنگ شد، تو چه كردي و چرا رفتي يا چرا نرفتي و چطور تعهد خودت رو در قبال وطن انجام دادي، جواب براش داشته باشم؟ جواب همه اين سوالا رو جمع و تفريق كردم و ديدم من براي همه اين سوالا، فقط يه جواب دارم. من مي‌رفتم براي دفاع از اعتقاداتم. اعتقادات من، همه اينا بود؛ دينم، اخلاقم، ناموسم، وطنم و ..... بعد از اينكه برگشتم، منتي به سر خدا نداشتم. فقط بهش گفتم خدايا، به خودت قسمت ميدم، من رفتم جنگ و نصف تنم رو هم دادم. اينو از من قبول كن، باقي جسمم رو هم به تو بدهكارم. با همون چه كه باقي مونده هم، سعي مي‌كنم طبق دستور تو عمل كنم. من رفتم جبهه، رو در روي دشمنم ايستادم و بهش گفتم، اومدي توي خاك من، توي زندگي من، پا گذاشتي روي اعتقادات من، به هموطنم تجاوز كردي، هموطنم رو به اسارت بردي و شكنجه كردي. عراقي دشمن، هر كي مي‌خواي باش. تو اومدي توي خاك من و پا گذاشتي رو اعتقادات من. من جلوي تو رو مي‌گيرم. خودمو در اين حد نمي‌دونستم كه بگم بايد دشمن رو نابود كرد. دشمن هم، بنده خداست. همون مدتي كه جبهه بودم، هفته‌اي دو بار، با ماشين، نيرو و غذا و مهمات مي‌بردم تا خط مقدم و تخليه مي‌كردم و دوباره به عقبه برمي‌گشتم. چند هفته‌اي، جنازه يه عراقي افتاده بود كنار جاده‌اي كه مي‌رفت تا خط مقدم. هر بار كه مي‌رفتم سمت خط، اين جنازه بيشتر داغون مي‌شد. من توي رفت و برگشت، عجله داشتم ولي هر بار كه اين جنازه رو مي‌ديدم، با خودم مي‌گفتم كاش يه مشت خاك بريزيم روي جنازه اين بنده خدا. راجع به اين آدم فكر مي‌كردم. با خودم مي‌گفتم اينم مسلمونه، اينم خانواده داشته و حالا توي شهرشون، هرجا كه هست، خانواده‌اش، زن و بچه‌اش منتظرن اين آدم سالم و زنده برگرده و خبر ندارن كه جنازه‌اش اينجا افتاده و نه مي‌تونن براي مرگش عزاداري كنن و نه مي‌تونن براي زنده بودنش شادي كنن.

شما اسارت رو تحمل كردين و بعد از آزادي، به ميون مردمي برگشتين كه به خاطر اونا رفتين و جنگيدين و اسير شدين ولي اونا هيچ‌وقت قادر به درك دشوارياي اسارت نيستن. آيا در سال‌هاي آزادي، اين اتفاق افتاد كه در تعريف خاطرات اسارت، حس كنين آدما از شنيدن حرف‌هاي شما خسته مي‌شن و حس كنين چقدر تنها هستين و هيچ گوشي براي شنيدن و همدردي ندارين ؟

خاجي: تحليل جنگ، يك كار سياسيه. شروع جنگ به اين سادگي نيست كه يكي بگه مرگ باد و يكي بگه زنده باد و جنگ شروع بشه. جنگ حاصل يك شرايط ژئوپليتيك خاصه. هر وقت حكام يه كشور به اين نتيجه رسيدن كه مي‌تونن كشور دور يا نزديك رو شكست بدن، در كمترين زمان، با حداقل هزينه، جنگ شروع ميشه. شروع جنگ، نه ربطي به تعداد جمعيت داره و نه ربطي به كفايت تجهيزات. چه چيزي باعث شد صدام به اين نتيجه برسه كه جنگ رو شروع كنه؟ بعضي از رفتاراي سياستمداراي ما به خصوص در سال‌هاي 57 و 58 كه چندان نشونه حفاظت از مرزها نبود. صدام آدم احمقي نبود. باهوش و بسيار جاه طلب بود ولي بايد حرف هاش رو بشنوين. بايد حرف‌هاي افسران ارشدش رو هم بشنوين؛ افسراني مثل ماهر عبدالرشيد و عدنان خيرالله. جنگ عراق رو عدنان خير‌الله اداره كرد. عدنان خير‌الله يك نظامي بسيار خبره بود. افسران عراق بعد از هر عمليات، تحليلي از عمليات مي‌نوشتن. تحليل عمليات فاو رو ماهر عبدالرشيد نوشت و تحليل عمليات كربلاي 5 رو عدنان خير‌الله نوشت؛ دو صفحه روزنامه و در اين تحليل‌ها، ديدگاه‌ها بسيار جالب بود. به اعتقاد من، ما تا امروز، حتي 10 درصد از جنگ عراق عليه ايران رو هم تعريف نكرديم. خيلي چيزها از جنگ هنوز گفته نشده. چرا جنگ شروع شد؟ وقتي آدم‌هاي جنگ رو تحليل كني، مي‌رسي به جنگ و براي تحليل آدم‌ها، بايد اول خود جنگ رو تحليل كني. علت شروع جنگ چي بود؟ چرا صدام به اين حمله ترغيب شد؟ آيا مي‌شد مانع از حمله صدام بشيم؟ جنگ چطور به پايان رسيد؟ چرا ظرف 2 ماه، هرچه از عراق تصرف كرده بوديم، پس داديم اونم وقتي كه 25 هزار اسير داده بوديم و هزاران شهيد؟ اينها اتفاقات عادي نيست. اگر كسي فكر كنه عاديه، يا اصلا نمي‌دونه جنگ چيه، يا خودش را به جهالت مي‌زنه.

شما در همه سال‌هاي دفاع مقدس، شاهد شهادت‌ها و مجروحيت‌ها بودين. يادگارتون از دفاع مقدس چيه؟ چه چيزي با خودتون از دفاع مقدس برگردوندين؟

تاجيك: خدا رو گواه مي‌گيرم و به روح شهدا قسم كه ما شباي عمليات، توي چهره بچه‌ها مي‌خونديم كه كدومشون شهيد ميشه. قيافه‌شون تغيير مي‌كرد. شب عمليات، بچه 15 ساله مي‌رفت ته دو‌كوهه قبر مي‌كند و توي قبر مي‌خوابيد و دعا مي‌خوند و نماز شب مي‌خوند و زاري مي‌كرد. معلومه كه حق اين بچه، شهادت بود. شهادت، قابليت مي‌خواد. شهادت، انتخاب مجاهده. مجاهد، تا خدايي نشه، شهيد نميشه. مثل من كه شهيد نشدم، من كه توي تمام عمليات و خطرها بودم ولي شهيد نشدم. چون لياقتش رو نداشتم .... يادگار من از دفاع مقدس، همه اون خاطرات تلخ و شيرينه؛ وقتي عراق سوسنگرد رو گرفت، عراقيا به 40 دختر ايراني تجاوز كردن و با لودر، زنده به گورشون كردن. امروز، كاروان راهيان نور وقتي مي‌رسه به سوسنگرد، از منطقه دفن اين دخترها هم بازديد مي‌كنه. اسم اون منطقه رو گذاشتن «قبر 40 دخترون». البته بعضي براي حفظ آبرو ميگن «عراقيا مي‌خواستن به اين دخترا تجاوز كنن و چون اونا مانع شدن، همه‌شون رو كشتن». ولي واقعيت، چيز ديگه ايه. اون دخترها، بعد از تجاوز، زنده به گور شدن .... يادگار من از دفاع مقدس، يه كوله بار بزرگ خاطره از رفقاي شهيدمه. چند روز قبل، سالگرد شهيد دين شعاري بود، دين شعاري، مسوول تخريب ميدون مين بود. يادمه چطور شهيد شد. شاهد بودم. توي سنگر نشسته بود و با همسنگرش شوخي مي‌كرد. فرمانده‌اش اومد و گفت معبر مين رو براي گردان باز كردي؟ گفت نه. گفت همين الان برو بازكن. دين شعاري رفت و 20 دقيقه بعدش معبر باز شد. مي‌دوني معبر چطور باز مي‌شد؟ بچه‌ها، خودشون رو مينداختن روي مين. دين شعاري هم همين طور شد. معبر رو باز كرد و افقي برش گردوندن. داوطلب براي باز كردن معبر خيلي زياد بود. آنقدر تعدادشون زياد بود كه با هم دعوا مي‌كردن سر اينكه كي بره. آخر، يكي انتخاب مي‌شد و مي‌رفت و خودش رو مينداخت روي مين و آنقدر غلت مي‌زد تا معبر باز مي‌شد و مي‌رسيد به لَجوَند؛ لبه جلويي منطقه نبرد. معبر مين بايد تا لجوند باز مي‌شد و از اونجا، ديگه نقطه رهايي بود.

هم جنگيدين و هم اسير شدين. پيش خودتون حس مي‌كنين يك قهرمان هستين؟ يك قهرمان ملي؟

خاجي: وقتي تصميم به انجام كاري مي‌گيريم، اگه با توقع اين كار رو انجام بديم، حتما دچار مشكل مي‌شيم. در همه اين سال‌ها سعي كردم از اين توقعات دور بمونم. قرار بود وظيفه مو انجام بدم و انجام دادم. شايد در انجام اين وظيفه كم كاري هم كردم. نمي‌دونم. ولي اينكه انتظار داشته باشم ديگران من رو چطور ببينن و جامعه من رو چطور ببينه، بحث متفاوتيه. من چنين توقعي نداشتم. نگاه مردم و جامعه هم اهميت زيادي برام نداره. من به زندگي خودم مشغول شدم. اگه مي‌خواستم بابت سال‌هاي اسارتم طلبكار بشم، خاك جمهوري اسلامي رو به توبره مي‌كشيدم. ولي به اين معتقدم كه وقتي نيرو براي جنگ مي‌فرستيم، در مقابل اون نيرو متعهديم و اگر اين نيرو آسيب ديد، بايد جبران كنيم و اگر توان جبران نداريم، نبايد هيچ اعزامي در كار باشه. نيروي رزمي، جوونه. همون زمان هم، آدم بالاي 50 سال، به ندرت در منطقه درگيري پيدا مي‌شد چون توان جنگيدن نداشت. پس بايد نيروي جوون مي‌رفت و جووني و سلامتش رو فدا مي‌كرد. در همه اين سال‌ها، براي آزاده‌ها بودجه تخصيص دادن ولي اونچه بايد، انجام نشد. اين اعتراض كلي ما به مسوولان رسيدگي به امور اسراست. نوع كار، نوع خدمات و حتي نوع نگاه‌شون به اسرا اشتباهه. اسرا، نيازمند صدقه نبودن و نيستن و اين نوع نگاه، لطمه زيادي به اسرا زد. ما اصرار داشتيم كه از تعيين درصد جانبازي براي اسرا خودداري بشه چون حتي يك ساعت از اسارت، قابل محاسبه با هيچ درصدي نيست. به جاي درصد جانبازي، بايد به اسرا كمك مي‌شد تا فرصتاي از دست رفته رو جبران كنن. مهم‌ترين چيزي كه اسرا لازم داشتن، بيمه درماني بود چون همه اسرا، در سن كم اسير شدن و تا دو دهه، خبري از عوارض جسمي و روحي اسارت نبود ولي وقتي پا به سن گذاشتن، عوارض اسارت گريبانشون رو مي‌گيره. بايد براشون بيمه پايه فراهم مي‌شد و كمك‌شون مي‌كردن كه توانمند بشن و شغلي داشته باشن و بتونن خونه‌اي تهيه كنن كه اغلب اينها، براي اسرا تامين نشد. متاسفانه، در مجموعه‌هايي كه متولي امور اين بچه‌ها بودن، يك عده فكر كردن قيم اين بچه‌ها هستن. از همون اول، اين نگاه بود و هنوز هم اين نگاه هست. دولت‌ها، موظف به توانمندسازي نيروهاي اعزامي به جنگ هستن و مكلفن كه مافات و نقص عضو غير قابل بازگشت نيروهاي اعزامي رو جبران كنن و اين وظيفه و تكليف، به معني قيموميت نيست. اگه جنگ ايران و عراق، با محاسبات عادي پيش مي‌رفت، حتما نتيجه جور ديگه‌اي مي‌شد چون صدام براي تصرف تهران محاسبات درستي داشت. اونچه جلوي پيروزي صدام رو گرفت، فرمانده خوب و سرباز خوب بود؛ فرمانده‌اي كه به سرباز اعتماد داشت و سربازي كه به فرمانده اعتماد داشت. نيروهاي ما خوب جنگيدن. با دست خالي جنگيدن. توانمند بودن و حالا هم نيازي به قيم ندارن. هيچ كدوم نيازي به قيم نداشتيم. حتي اون فرزند شهيد ....

رزمنده‌هاي ما در جبهه، در تنهايي شهيد مي‌شدن. دور از مادر و پدر و همسر و فرزند. در تنهايي شهيد مي‌شدن و اشك‌هايي از جنس اعتقادات خودشون براي شهادتشون ريخته مي‌شد. شما شاهد اين همدردي‌ها و تسكين دادن‌ها و اشك‌ها بودين. از تنهايي اين جوون‌هايي كه خالصانه رفتن و برنگشتن تعريف كنين.

صادقي: اونجا آنقدر دل‌ها به هم گره خورده بود كه كسي احساس تنهايي نداشت. بچه‌ها براي همديگه جون مي‌دادن. قانون جبهه، برادري و برابري بود. فرمانده‌هايي كه امروز با خشم به شما نگاه مي‌كنن، اون روزا توي نگاهشون برادري و مهربوني بود. امروز از اون مهربوني‌ها اثري نيست. زيبايي دفاع مقدس، به خاطر اون باورهاي زيباي درهم گره خورده بود. انگار همه از يك مادر متولد شده بوديم. خيلي به هم نزديك بوديم. من احساس آرامش و امنيتي كه توي منطقه داشتم؛ توي دل اون آتش و خون و بين اون بدن‌هاي تيكه تيكه شده، توي خونه نداشتم. وقتي از جبهه برمي‌گشتم، دو، سه روز كه توي خونه مي‌موندم، خسته مي‌شدم و دوباره مي‌رفتم منطقه. اونجا هيچ‌وقت خسته نشدم. اون فضا، خيلي زيبا بود. از جنگ براي ما بهشت ساخته شده بود، از اون همدلي‌ها. در كنار اون بچه‌ها، احساس مي‌كردي وظيفه‌ات رو درست انجام ميدي. نسبت به اعتقادت احساس مسووليت داشتي و اين زيبايي، چنان بود كه اصلا احساس مرگ نداشتي. اونجا، شهادت، مرگ نبود. امروز شهادت به واژه مرگ گره خورده. اونجا، شهادت عين پرواز بود.

هيچ اتفاق افتاد كه در موقعيت خطرناكي قرار بگيرين و بعد ازشناسايي شهدا و رزمنده‌هاي مجروح، بگين «خدايا شكر كه من نبودم، من شهيد نشدم، من مجروح نشدم»؟

صادقي: اصلا. بارها حتي دوربينم رو كنار انداختم و كمك كردم كه رزمنده‌هاي مجروح رو از صحنه بيرون بكشم. براي من، عكاسي يك بهانه بود كه از بودن كنار اون آدما لذت ببرم. هر وقت مي‌رفتم منطقه، شاتر دوربين، اولويت دوم من بود. مي‌دونستم كه وظيفه دارم باورها و هويت جنگ رو توي قاب لحظات حفظ كنم. ولي مهم‌تر برام، اين بود كه خودم رو به اون زيبايي‌ها الصاق كنم. حتي به لحظه مجروح شدن يه رزمنده، لحظه شهيد شدن يه رزمنده. اونجا همون بهشتي بود كه در تصوراتم ساخته بودم؛ توي دل جنگ، كنار اين نفس‌ها. وقتي عمليات مي‌شد و بچه‌ها تيكه تيكه مي‌شدن و گوشت تنشون مي‌پاشيد روي صورت من، اين گوشت و دست و پا و كله قطع شده رو بغل مي‌كردم. دوست داشتم مثل اونا شهيد مي‌شدم. حسادت مي‌كردم به مرگ‌شون، به نوع مرگ‌شون.

وقتي تركش يا گلوله وارد بدن يك آدم مي‌شه، با روح اين آدم چه مي‌كنه؟ آيا همه شما از قبل به اين فكر كرده بودين كه رفتن به جنگ، مساويه با مجروحيت و شهادت و اسارت؟

تاج دولتي: اگه از قبل بهش فكر كرده باشي، اون لحظه‌اي كه تير بهت مي‌خوره يا هر بلاي ديگه به سرت مياد، جوابت رو داري و ديگه از خدا نمي‌پرسي «خدايا چرا من»؟

صادقي: من اوايل خيلي نشاط داشتم. قبل از شروع جنگ، از درگيري‌هاي منافقين توي تهران و سمت پل امامزاده حسن عكاسي كرده بودم. روزي كه عراق، فرودگاه مهرآباد رو زد هم، عكاسي كردم و وقتي به روزنامه برگشتم، حسن باقري گفت سعيد، جنگ شروع شد. شبونه، پيكان معاون وزير كشاورزي رو از جلوي ساختمون وزارت، سيم به سيم كردم و با همون پيكان رفتيم خرمشهر. تا زمان محاصره آبادان هم نفهميدم جنگ يعني چي. تا اون موقع، حتي به شهادت هم فكر نكرده بودم. با محاصره آبادان، حس آرتيستي در من تموم شد؛ وقتي از نزديك ديدم كه چطور عراقيا جاده خسرو آباد رو بستن و هيچ راهي به سمت بندر ماهشهر باز نيست .... ما براي هر اعزام، با التماس به مسوولان روزنامه مي‌رفتيم. ميرحسين موسوي؛ سردبير روزنامه، در ماموريت بود و براي هر اعزام، مسوولان روزنامه مي‌گفتن هيچ پولي براي خرج ماموريت نداريم. براي خرج راه 100 تا تك تومني كافي بود و هر بار، يا از حسن باقري اين پول رو مي‌گرفتم يا از غلامرضا آقازاده (وزير نفت در سال‌هاي ۱۳۶۴ تا ۱۳۷۶).

تاجيك: تكليف ما، جنگ بود. چه شهيد مي‌شديم و چه پيروز مي‌شديم و چه شكست مي‌خورديم، بايد اين تكليف رو انجام مي‌داديم. رفتن به جبهه، تكليف بود. شهادت و اسارت و مجروحيت، فرع بود.

صادقي: كهنه رزمنده‌هاي ما، هنوز اون معصوميت دهه 50 رو در خودشون دارن. توي عكس نمي‌شه دروغ گفت. جنس عكاسي ما همدلي با دل‌هايي بود كه عاشق اين وطن و اين انقلاب بودن. اون سال‌ها، وطن و انقلاب به هم گره خورده بود و امروز، از هم جدا شده. چون عشق كشته شده، عشق سوزونده شده .

جنگ باعث بزرگ شدن آدم مي‌شه، باعث پير شدن و شكستن آدما. شما كدوم اينا رو حس كردين؟

تاج دولتي: جنگ عين زندگي بود. توي زندگي هم پير ميشي. آدما ميرن جنگ كه بي جواب نمونن و بقيه رو هم بي جواب نذارن. ميرن كه يه كاري كرده باشن. بگن كه يه كاري كردن. براي همينه كه امروز، وقتي عكساي جنگ رو ورق مي‌زني، احساس حقارت مي‌كني.

صادقي: جنگ پيروزي نداره. قهرمان هم نداره. براي همينه كه امروز ديگه هيچ كسي از اون بسيجي جانباز نخاعي كه 40 ساله توي آسايشگاه افتاده، سراغ نمي‌گيره. اونچه در جنگ ما گذشت، بايد به بدنه ملي ما قدرت مي‌داد نه اينكه از يك عكاس جنگ قهرمان بسازه. يك ملت بايد قدرتمند مي‌شد نه يه عكاس جنگ. ابراهيم همت، نمونه يك رفيق بهشتي بود برخلاف احمد متوسليان كه خيلي بداخلاق بود و دايم با محسن وزوايي دعوا مي‌كرد. شخصيت ابراهيم همت، سمبل زيبايي‌هاي بشر بود. هويت ملت ايران رو در امثال مهدي باكري و ابراهيم همت مي‌شه پيدا كرد. زيبايي شهادت رو هم در اين دو نفر ميشه پيدا كرد. دفاع مقدس، با اين زيبايي‌ها مقدس شد و نه به خاطر ذات جنگ. همه افسوس من بابت اون گذشته‌ايه كه از دست دادم چون امروز، اين همه تاريكي مي‌بينم و كسي به اون زيبايي‌ها توجه نمي‌كنه. اشرافيتي كه امروز، بدنه نظام رو پوشونده، همه اون معصوميت و زيبايي رو سوزونده و خشكونده. احمد متوسليان و ابراهيم همت و مهدي باكري آدم‌هاي كمي نبودن. ولي امروز ابراهيم همت، فقط يك اسمه. امروز، مهدي باكري، فقط يك اسمه. چون موج سياسي و اقتصادي باعث شد واقعيت‌ها و حقيقت‌ها زنده به گور بشه. امروز، وقتي جانباز پا به يه كوچه مي‌ذاره، بايد كوچه رو براش گلبارون كنن، و نمي‌كنن. من امروز بايد برم به آسايشگاه جانبازان و از اون جانباز نيرو بگيرم ولي اون اشرافيتي كه بدنه جامعه رو پوشونده، جامعه رو كور كرده و بيناييش رو ازش گرفته در حدي كه حتي نمي‌تونه بره و اون جانباز رو بغل كنه. من هم كه عكاس جنگم، حاضر نيستم برم و اون جانباز رو ببينم. چون حقيقت حتي براي من كه عكاس جنگم، مشمئزكننده شده. با چفيه توي گردن، قهرمان جنگ نميشيم. قهرمان جنگ، همون آدم توي ميدون جنگه.

تاجيك: در زمان جنگ، من مسوول آمار بودم. ما از 17 كشور اسير گرفتيم. ما با دنيا مي‌جنگيديم. شوروي به صدام ميگ و تانك T72 مي‌رسوند، آلمان، مواد شيميايي مي‌رسوند، امريكا، هواپيماي آواكس مي‌رسوند، عربستان، پول مي‌رسوند. ما با همه اينا مي‌جنگيديم. پس شهدا و جانبازان ما، قهرمان واقعي‌اند چون با دنيا جنگيدن و حتي يك سانت از خاك ما رو به عراق ندادن. يادم هست يك روز يه دونه تخم مرغ به ستاد جمع آوري كمك‌هاي مردمي رسيد. يه پيرزن، اين تخم مرغ رو آورده بود و گفته بود اين، تنها چيزي بوده كه توي خونه داشته و مي‌تونسته كمك كنه. چند روز بعد، يه پيرزني، سوزن و قرقره آورد و او هم گفت كه اين، تنها چيزي بوده كه توي خونه داشته و مي‌تونسته كمك كنه. كمك اين مادرا، ورد زبون بچه‌ها شده بود و اگه اسرافي اتفاق مي‌افتاد، بچه‌ها به هم نهيب مي‌زدن كه اون سوزن و نخ رو يادته؟ اون تخم مرغ رو يادته؟ طوري شده بود كه به شوخي مي‌گفتن بريم براي اون پيرزن دو تا شونه تخم‌مرغ بخريم كه خيالمون راحت بشه. بچه‌ها نسبت به ذره‌ذره كمك‌هاي مردم احساس مسووليت داشتن.

واقعيتي كه امروز در جامعه شاهديم، اين پيام رو مي‌ده كه خيلي‌ها، حوصله شنيدن خاطرات دفاع مقدس رو از دست دادن. از ايثاري كه در سال‌هاي 59 تا 67 شاهد بوديم، اثري نيست و به جاي اون، رده سني متهمان اقتصاديه كه اغلب، متولد دهه 60 هستن. خيلي ترسناكه حتي تصور اينكه امروز، اگه جنگي اتفاق بيفته، جاي اون همه جوون غيرتمند دهه 30 و 40 و 50 خاليه.

تاجيك: من اين رو با قسم جلاله به شما ميگم كه اگه امروز، كسي قصد تجاوز به خاك ايران رو داشته باشه، همون پسري كه ابروهاش رو برمي‌داره و مثل دخترا لباس مي‌پوشه، همون پسر براي دفاع از كشور درخواست اعزام ميده. همون طور كه در سال‌هاي دفاع مقدس هم همين وضع رو شاهد بوديم. من فرمانده سازماندهي عمليات منطقه 2 بودم كه يه روز 5 هزار نفر اومدن و درخواست اعزام دادن. همه هم از اين بچه ژيگولا. مسوول اعزام بهشون گفت ظرفيت اعزام پر شده و ديگه قطار براي اعزام نداريم و ديگه نيرو نياز نداريم و برگردين خونه تون. اينا توي ميدون جمهوري ايستادن و گفتن ما كوله پشتي مون رو بستيم و اومديم كه بريم جنگ. حالا با چه رويي برگرديم خونه؟ ما رو بايد اعزام كنين. من از ترس رفتم روي پشت بوم ساختمون فرماندهي قايم شدم چون واقعا نمي‌تونستيم جوابگوي 5 هزار نيروي خواستار اعزام باشيم. مسوول بسيج نتونست اونا را راضي كنه و به هر زبوني بهشون گفت كه خيلي ممنون، شما تكليف خودتون رو انجام دادين، برگردين خونه تا دوباره نوبت اعزام بشه، اونا راضي نشدن و نرفتن و تا چند روز، گوشه ميدون جمهوري موندگار شدن تا بالاخره، نفر به نفر، رضايت دادن و ميدون رو ترك كردن.

امروز، تعداد زيادي جانباز در آسايشگاه‌ها داريم و تعداد زيادي جانباز در روستاهاي دور افتاده داريم كه با خاطراتشون تنها موندن و هيچ كس سراغي ازشون نمي‌گيره. اين تنهايي، ترسناك نيست؟ اينها فراموش شدن؟

تاج دولتي: من امروز، احساس تنهايي ندارم. بيشتر، حس مي‌كنم كه خيلي مديونم. خيلي بدهكارم. خودم رو مقايسه مي‌كنم با همه اون بچه‌هايي كه با سواد و فهميده بودن و رفتن و جونشون رو دادن و مي‌بينم در مقابل اونا، چقدر به خدا بدهكارم. وقتي ميرم قطعه شهدا، فقط فكر مي‌كنم چقدر مديونم. چقدر بدهكار. اگه بگم هيچي براي فراموش كردن نبوده، دروغ گفتم. اگه بگم همه كار مي‌تونم انجام بدم، دروغ گفتم. همه اين سال‌ها آرزوم بوده كه بتونم رفيقم رو بغل كنم، ولي همه اين سال‌ها، يا روي صندلي چرخدار نشستم يا روي تخت آسايشگاه افتادم و نمي‌تونم رفيقم رو بغل كنم. آرزومه كه با برادرزاده‌ام بدوم، بازي كنم، بغلش كنم. ولي از روي صندلي چرخدار نمي‌تونم اين كارها رو انجام بدم. وقتي ميرم بنياد شهيد و ميگم يه ليوان مي‌خوام، مي‌پرسن «براي چي؟» ميگم خب اگه حقمه، به من بدين. مي‌گن «چه حقي؟ ببين، آدمايي هستن كه هيچ چيزي نمي‌خوان.» يكي از دوستام بود كه هيچ‌وقت دنبال پرونده‌اش نرفت. هرچي اصرار مي‌كردم مي‌گفت نيازي ندارم. مي‌گفتم چند سال بعد از پا مي‌افتي، بازم قبول نمي‌كرد. به جايي رسيد كه اوراق شد و با عصا راه مي‌رفت و چشماش هم ديگه نمي‌ديد. اون موقع، هر جا رفت، گفتن نمي‌تونيم بهت خدمت بديم چون پرونده جانبازي نداري. عصا، تبديل شد به واكر. من با همون واكر بردمش ستاد كل نيروهاي مسلح و گفتم اين آدم رزمنده بوده و بايد سابقه جبهه داشته باشه. همه جا رو گشتن و هيچ سابقه‌اي پيدا نكردن. اين اواخر، عفونت همه بدنش رو گرفته بود. اول انگشتش رو قطع كردن، بعد، از مچ دست، قطع كردن، بعد، از آرنج قطع كردن، چند وقت قبل فوت كرد. ولي مي‌دوني؟ يه روزي، يكي ازم پرسيد؛ هر چي مي‌خواستي رو، حالا كه جانباز جنگ شدي، داري؟ هر دو، وسط خيابون انقلاب بوديم. دو تا دستم رو باز كردم؛ يكي به سمت ميدون آزادي، يكي به سمت ميدون امام حسين. گفتم اين خيابونو مي‌بيني؟ از سر تا ته اين خيابون، مال منه. كليدشم دست منه و اين كليد رو دست هيچ كسي نميدم. اگه غير اين فكر كنم، باختم.

حدود 6 هزار فريم عكس از دفاع مقدس دارين. چند وقت يك‌بار سراغ اين عكس‌ها مي‌رين؟ امروز وقتي اين عكس‌ها رو ورق مي‌زنين، چي مي‌بينين؟

صادقي: اخلاص و معصوميت ملي سرزمينم رو مي‌بينم. عشق رو مي‌بينم. چيزي كه از من كنده شد و حسرت مي‌خورم. در همه اون چهره‌ها كه توي عكساي من هستن، زيبايي و معصوميت واقعي موج مي‌زنه. ما اينا رو از دست داديم. همه مون از دست داديم. اينو از ما گرفتن. از دستمون رفت. من هر شب، اول اين عكسارو ورق مي‌زنم، بعد مي‌خوابم. اينا ستاره‌هاي ما هستن. بودن .... 

 


علي خاجي؛ 
آزاده دفاع مقدس | 
قبل از اعزام، سال 61، به دوستاني كه در منطقه جنگي بودن، گفتم عكس صدام رو براي من بيارن. روي برگه‌هاي تبليغاتي عراقيا براي جذب پناهنده از ايران، عكس صدام بود و مي‌خواستم عكسش رو ببينم كه بدونم دارم با كي مي‌جنگم و بشناسمش. همين طوري نمي‌تونستم بجنگم. ولي جنگ يه قانون بيشتر نداره. وقتي اسلحه دست مي‌گيري، بايد بكشي. نكشي، مي‌كشنت. نمي‌شد كه اگه رو در روي سرباز عراقي قرار گرفتم، فكر كنم كه آيا بزنم يا نزنم. براي اين فكر، بايد قبل از اعزام جواب مي‌گرفتم.
حبيب‌الله تاجيك؛
رزمنده و بنيانگذار معراج شهداي تهران|
چند روز قبل، سالگرد شهيد دين شعاري بود، دين شعاري، مسوول تخريب ميدون مين بود. يادمه چطور شهيد شد. شاهد بودم. توي سنگر نشسته بود و با همسنگرش شوخي مي‌كرد. فرمانده‌اش اومد و گفت معبر مين رو براي گردان باز كردي؟ گفت نه. گفت همين الان برو بازكن. دين‌شعاري رفت و 20 دقيقه بعدش معبر باز شد. مي‌دوني معبر چطور باز مي‌شد؟ بچه‌ها، خودشون رو مينداختن روي مين. دين‌شعاري هم همين طور شد. معبر رو باز كرد و افقي برش گردوندن. 

 


بهمن تاج دولتي؛
جانباز 70 درصد قطع نخاع|
خودم رو مقايسه مي‌كنم با همه اون بچه‌هايي كه با سواد و فهميده بودن و رفتن و جونشون رو دادن و مي‌بينم در مقابل اونا، چقدر به خدا بدهكارم. وقتي ميرم قطعه شهدا، فقط فكر مي‌كنم چقدر مديونم. چقدر بدهكار. اگه بگم هيچي براي فراموش كردن نبوده، دروغ گفتم. اگه بگم همه كار مي‌تونم انجام بدم، دروغ گفتم. همه اين سال‌ها آرزوم بوده كه بتونم رفيقم رو بغل كنم، ولي همه اين سال‌ها، يا روي صندلي چرخدار نشستم يا روي تخت آسايشگاه افتادم و نمي‌تونم رفيقم رو بغل كنم.


سعيد صادقي؛
عكاس جنگ|
جنگ پيروزي نداره. قهرمان هم نداره. براي همينه كه امروز ديگه هيچ كسي از اون بسيجي جانباز نخاعي كه 40 ساله توي آسايشگاه افتاده، سراغ نمي‌گيره. اونچه در جنگ ما گذشت، بايد به بدنه ملي ما قدرت مي‌داد نه اينكه از يك عكاس جنگ قهرمان بسازه. يك ملت بايد قدرتمند مي‌شد نه يه عكاس جنگ. شخصيت ابراهيم همت، سمبل زيبايي‌هاي بشر بود. هويت ملت ايران رو در امثال مهدي باكري و ابراهيم همت مي‌شه پيدا كرد. زيبايي شهادت رو هم در اين دو نفر ميشه پيدا كرد. دفاع مقدس، با اين زيبايي‌ها مقدس شد و نه به خاطر ذات جنگ.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون