ده فرمان
كاوه فولادينسب
در سال جديد براي خودم ده فرمان نوشتهام. ميخواهم با عمل كردن به آنها سعي كنم آدم بهتري باشم و از زندگي راضيتر. اينها فرمانهايي شخصي است براي خودم، اما شايد به كار ديگران هم بيايد. حالا كه روزگار به ما سخت گرفته، بايد به هر شيوه كه ميتوانيم به خودمان و همديگر كمك كنيم تا به سلامت از اين دام بلا عبور كنيم.
فرمان اول
اميدم را از دست ندهم. بيرون از من همهچيز نامراد است و صحنهآرايي چنان خطرناك كه اگر وا بدهم، عنان كار به كلي از دستم در خواهد رفت. يادم باشد كه جهان من تركيبي است از جهان بيرون من و جهان درون من. آن بيروني محصول تاريخ و جغرافياست، تا حد زيادي در اختيار من نيست و كارياش هم نميتوانم بكنم، اين دروني اما به تمامي از آنِ من است و تا حد زيادي در اختيار من. اميدْ نيروي پيشبرنده زندگي است و تلاشْ ريشه در اميد دارد. وظيفه من در قبال خودم و جامعه، تلاش كردن است، نه نتيجه گرفتن. ممكن است مراد نيابم، اما بايد به قدر وسع بكوشم. و يادم باشد كه تاريكترين جاي شب، آستانه سپيده است.
فرمان دوم
به هركسي اعتماد نكنم. كسي كه اعتماد آدم را خراب ميكند، دوبار خطا كرده؛ يكبار آنجا كه قدر صداقت و خلوصِ اعتماد آدم را ندانسته و يكبار هم - و اين مهمتر است- آنجا كه چشم آدم را از اعتماد به ديگران ترسانده. ميگويند مالت را سفت بچسب، همسايهات را دزد نكن. هر چيزي مراقبت لازم دارد. اگر ميخواهم به آدمي بدبين و بياعتماد به ديگران تبديل نشوم، بايد از اعتمادم مراقبت كنم. حكمت فقط توي غزليات سعدي و فيه ما فيه و منطقالطير خانه نكرده، گاهي هم روي ديوار قهوهاي در خيابان بزرگمهر تهران رخ مينمايد؛ آنجا كه به نستعليق با مركب سياه نوشته: «به چشمانت بياموز كه هركس ارزش ديدن ندارد.»
فرمان سوم
شاد باشم. زندگي پر از رنج است؛ تا بوده، همين بوده و چه بسيار كسان كه زندگي را روزي كوتاه ميان دو شب ازلي و ابدي دانستهاند. اين روز كوتاه را ميشود در نارضايتي و اندوه گذراند، ميشود هم چراغ به دست گرفت و دنبال لحظههاي ولو كوتاه شادي گشت. زندگي تركيبي از معنا و مزه است. يادم باشد بيمعنايي ابزورد زندگي را به چاقويي بدل نكنم براي قطع شريانهاي شادي. فرصت براي اخم و اشك هميشه هست.
فرمان چهارم
مراقب سلامتيام باشم؛ هم سلامت جسم و هم سلامت جان. از خوردنيها و نوشيدنيهاي ناسالم پرهيز كنم. همينطور هم از آدمهاي ناسالم. آن اوليها سلامت جسم را به خطر مياندازند و اين دوميها سلامت جان و روان را. حتي وقتي هم كه كرونا تمام شد، تنظيمات فاصله فيزيكي و اجتماعيام را با بعضي آدمها دست نزنم. ورزش هم به جاي خود. يادم باشد كه هرچه تنم و محيط پيرامونم سالمتر باشند، آدم پوياتري خواهم بود.
فرمان پنجم
قدر رفقايم را بازهم و بازهم بيشتر بدانم. تا ميتوانم درخت دوستي بنشانم كه كمتر موهبتي در جهانْ زيبايي و شكوه رفاقت را دارد و هيچ ثروتي در جهانْ بيشتر از رفيق خوب نيست . بيخود نيست كه سعدي گفته: «آنها كه خواندهام همه از ياد من برفت، الا حديث دوست كه تكرار ميكنم.» يادم باشد كه رفاقت در ذات خودش تمرين مروت هم هست؛ با دوستانم مروت كنم و با دشمنانم مدارا.
فرمان ششم
رفتار و گفتارم را با رفتار و گفتار ديگران نسنجم. كاري به كار كسي نداشته باشم؛ به خودم نگاه كنم. ببينم از خودم چه توقعي دارم، همانطور عمل كنم و حرف بزنم. نگويم حالا كه فلاني آن خلاف را كرد، پس من هم اين تخلف را بكنم. هركس را توي گور خودش ميگذارند. اين سه مصرع مولانا را با خط خوش بنويسم بزنم سينه ديوار: «تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آيد، تو يكي نئي هزاري تو چراغ خود برافروز كه يكي چراغ روشن ز هزار مرده بهتر.»
فرمان هفتم
بيش از پيش حواسم به برابري جنسيتي باشد و تا ميتوانم، در اين معنا دقيق و موشكاف باشم؛ هم حواسم به ظلمي باشد كه از اعماق تاريخ تا همين امروز به زنان سرزمينم شده و ميشود و هم دقت كنم كه براي مبارزه با اين بيعدالتي، دست به بيعدالتي ديگري نزنم. گرفتار يا تسليم بازي افراط و تفريط غوغاسالارهاي اينطرفي و آنطرفي نشوم و حواسم حسابي به بادهاي موسمي و دلبريهاي تبليغاتي اين و آن باشد. آدمها را آدم ببينم؛ نه زن يا مرد.
فرمان هشتم
پركار باشم. هيچچيز در جهان محترمتر از دستها و ذهنهايي نيست كه در كارِ خلق و ساختنند. افسوس. در زمانه غريبي زندگي ميكنيم كه آدمهايش دوست دارند يكشبه ره صدساله بروند و همين شده كه فساد و دلالمسلكي بيداد ميكند. سكه رايج اين زمانهْ سكه قلب است. اما من خوب است يادم باشد آن چيز كه در جستن آنم، آنم. اگر به عنوان يك فرد - شهروند - كارم را درست انجام بدهم - هر كاري كه باشد- عضوي از چرخه بهبود جامعه و جهان ميشوم؛ و چه چيزي مهمتر و زيباتر از اين؟!
فرمان نهم
جسور باشم. از بلندپروازي نگريزم. بعضي بلندپروازيها خوب نيستند؛ چشمهاي آدم را كور ميكنند و باعث ميشوند آدم به حقوق ديگران يا حتي خودش تجاوز كند؛ مراقب اينها باشم و سراغشان نروم. اما يادم باشد كه هميشه هم اينطور نيست. آدم براي اينكه بتواند بلند پرواز كند، بايد بلندپروازي كند. گاهي اوقات لازم است دستهايم را بگذارم روي چشمها و گوشهايم و فقط به نداي درونم گوش كنم و آوايي كه از دور من را ميخواند.
فرمان دهم
عاشق باشم و عاشق بمانم؛ نه فقط آن عشق معمول كه به شريك زندگيام دارم كه عشق در همه وجوهش؛ عشق به خودم و او و ديگران و طبيعت و خيال؛ عشق به زندگي. نگذارم سياهي روزگار بر دلم زنگار شود. آدمي به عشق زنده است و جهان هنوز آنقدري زيبايي دارد كه ارزش عاشقي من را داشته باشد؛ طلوع خورشيد، جوانه زدن سرِ شاخهها، گرماي نان، خنكاي آب، شكوه رفاقت، طراوت هنر... چشمهايم را براي ديدن زيباييها باز كنم.