حسرت
سروش صحت
سوار تاكسي كه شدم ديدم رضا جلوي تاكسي نشسته است. رضا دوست صميمي دوران دبستانم بود. صميميترين دوستم. يك لحظه هم از هم جدا نميشديم. بازي ميكرديم، دعوا ميكرديم، ميخنديديم، روزنامه ديواري درست ميكرديم، حرف ميزديم انگار به هم چسبيده بوديم. دوره راهنمايي مدرسههايمان جدا شد و كمي از هم فاصله گرفتيم و وقتي رفتيم دبيرستان فقط گهگاه از هم خبر داشتيم و بعد ديگر تمام. حالا بعد از سي سال رضا را ميديدم. رضا جلوي تاكسي نشسته بود و من عقب. خواستم سلام، عليك كنم و آشنايي بدهم ولي خيلي حال و حوصله نداشتم. فكر كردم چه بگويم؟ يا او چه حرفي دارد كه بزند؟ بعد از سي سال فقط يك خاطره بوديم. خودم را به نديدن زدم و هدفون موبايل را توي گوشم فرو كردم و در موبايل غرق شدم. خوشبختانه رضا هم من را نديده بود. وقتي داشت از تاكسي پياده ميشد، يك لحظه نگاهش كردم، پير شده بود. حتما من هم همينقدر پير شده بودم. چه سالهايي كه گذشته بود. دوباره غرق موبايلم شدم. موقعي كه ميخواستم از تاكسي پياده شوم راننده كرايه را نگرفت و گفت «اون آقا كرايه شما را هم حساب كردند.» رضا هم من را شناخته بود. كاش با رضا حرف زده بودم. چه همه سال گذشته بود...