• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4903 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۲۶ فروردين

روز صد و هشتم

شرمين نادري

توي يكي از باريك‌ترين كوچه‌هاي عودلاجان، زني خم و شكسته از كنارم رد مي‌شود و بعد آن دوتا پسربچه كه دو طرف ديگ بزرگي را گرفته‌اند و سلانه‌سلانه مي‌روند. پسرها كوچك و فرز و شادند و از نيمي از ماجراهاي دنيا خبر ندارند، درست مثل پسرهاي قصه‌اي كه سال‌ها پيش نوشته بودم و همه عيدها ساكن خانه مادربزرگ‌شان در پس‌كوچه‌اي دور و قديمي مي‌شدند. همين است كه حيران مي‌ايستم و دور شدن‌شان را نگاه مي‌كنم، بعد مي‌بينم كه يكي‌شان تابي مي‌دهد سر ديگ را و آن ‌يكي شاكي مي‌شود و هلي مي‌دهد و بعد سكندري قشنگي مي‌خورند و پاي‌شان مي‌رود توي جوب وسط كوچه و آن‌وقت هر دو مي‌زنند به خنده.
خط باريك جوب كه از پيش ما تا آن دورها مي‌رود مثل ريل قطاري پسرها را دور مي‌كند از من. پس آدم‌هايي كه ايستاده‌اند تا ساختمان كهنه تكيه‌اي را نگاه كنند، جا مي‌گذارم و پشت سر پسرها مي‌روم.
بهار به آن درخت‌هاي باقي‌مانده انجير و چنار رسيده و خانه‌هاي خاك گرفته پر از سروصداي گنجشك‌ها شده‌اند و پسرها كه زير سايه لرزان برگ‌ها مي‌دوند، روي شانه برمي‌گردند و زني را مي‌بينند كه دم ظهر در كوچه‌ها پرسه مي‌زند. آن‌وقت دري باز مي‌شود و پسرها مي‌دوند توي حياطش و بوي ياس و گليسين بالاي در و صداي آن گربه‌اي كه نشسته كنار خانه‌شان، خواب من را مي‌پراند. دورافتاده‌ام از همراهانم و نمي‌دانم كجا هستم، پس دوباره خط همان جوب باريك را مي‌گيرم و به سمت خانه‌هاي آشنايي گز مي‌كنم كه در خاطرم باقي‌ مانده‌اند و در يكي از تنگ‌ترين و باريك‌ترين كوچه‌هاي آشتي‌كنان زوج جواني از گروه را مي‌بينم كه خندان مي‌گذرند.  يكي‌شان بلندقد است و سرك مي‌كشد از بالاي ديوارهاي ويران خانه‌هاي متروك و آن‌ يكي ريزه است و روسري‌اش را سفت گره‌ زده زير چانه و عكس مي‌گيرد از عودلاجان پير و قديمي.
بعد من مي‌گويم كوچه آشتي‌كنان يا قهر و آشتي را مي‌شناسيد و دوتايي‌شان مي‌خندند و من باز مي‌گويم لابد دوتا آدم قهر كه از اين جاي تنگ و تاريك رد شوند، ناچار كار به روبوسي هم مي‌كشد.
بعد اما مي‌گويم شايد هم نكشد و دست دراز مي‌كنم آن سمت كوچه و مي‌گويم شايد فقط مجبور شوند سلام بگويند به هم. اين را كه مي‌گويم آنها دست دراز مي‌كنند و دست هم را مي‌گيرند، انگار بخواهند كه قد كوچه را نشانم بدهند. اين‌قدر خنده‌شان شيرين است كه در كوچه ما هم عروسي مي‌شود و انگار مثل قديم‌ها ريسه مي‌بندند از اين‌ور كوچه به آن‌ طرفش و عروس و داماد مي‌گذرند از زير نقل‌ها و سكه‌ها و وقت گذشتن به همه اين رنج‌ها كه اهالي كوچه كشيده‌اند، لبخند مي‌زنند. آن رفتن بي‌حرف‌شان، آن ماسك‌ها كه تا زير چشم‌شان بالا كشيده‌اند، آن حلقه‌هاي طلايي تازه و آن دست‌هاي گره‌ خورده براي من و همان اهالي كه گاهي با زيرشلواري و دمپايي سرك مي‌كشند از دري يا پنجره‌اي، رنگ همان ذره‌اي شادي است كه اين روزها عجيب در اين شهر بزرگ كم داريم.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون