• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4903 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۲۶ فروردين

گوا‌تر؛ بندر زرخیز سابق

جابر تواضعي

وقتی به گوا‌تر می‌رسیم، درد کتف و زانو دست از سرم برنمی‌دارد. بندر گوا‌تر در منتهی الیه جنوب شرقی ایران است. در آخرین نقطه مرزی و جایی که چابهار به خط تماس با مرز پاکستان می‌رسد. اینترنت می‌گوید «بندر زرخیز گواتر»، ولی چیزی که من می‌بینم، نشانی از زر ندارد. آن طرف‌تر چند تا بلوچ تویک قایق دارند به یک تور ور می‌روند و لابد تعمیرش می‌کنند. همه فعل‌های ناخدایی هم که برای‌مان از رونق و اهمیت و استراتژیک بودن اینجا مربوط به گذشته است. واقعیت این است که گوا‌تر به عنوان بخشی از منطقه مکران، حالا یک بندر دورافتاده و متروک است؛ جایی در نقطه صفر مرزی که دو سه تا سرباز مادرمرده یک‌لاقبا با تمام وجود از مرز پرگهر دفاع می‌کنند. یکی‌شان دیلاق است و چشم‌های روشنی دارد. فکر می‌کنم چه داستانی می‌شود داستان سربازی تنها در نقطه صفر مرزی؛ سربازی که اگر اتفاقی بیفتد، معلوم نیست قرار است تک‌وتنها از چی محافظت کند. سربازی که اسلحه‌اش - اگر فشنگ داشته باشد البته - قبل از اینکه برایش ابزار دفاعی باشد، ابزار تهدید است.
روبه‌روی ما ادامه گواتر است در پاکستان. آنها  می‌گویند «گوادِر». ناخدا از منظره دیدنی شب‌های اینجا وقتی چراغ‌های آن‌طرف آب است، تعریف می‌کند. ولی از چراغ‌های این طرف چیزی نمی‌گوید. توی این فاصله بعضی بچه‌ها از ساحل گوش‌ماهی‌های بزرگ جمع می‌کنند. دلم می‌خواهد بروم و نمی‌توانم. 
غیر از درد کوفتگی کتف و پا، گلاب به روی‌تان دارم از فشار سوراخ می‌شوم و دیگر نمی‌توانم خودم را نگه دارم. می‌روم پیش صیادها. همه جوانند، با لباس‌های محلی سفید و بلند. ریش‌شان بلند است و سبیل ندارند. بعد سلام و علیک از کاروبارشان می‌پرسم. می‌گوید فصلی است. اول هفته می‌آیند اینجا برای صید و جمعه برمی‌گردند روستا. کم‌کم با خجالت طرح مساله می‌کنم. یکی‌شان از قایق می‌آید پایین. آن طرف‌تر یک تانکر آب است. سر یک بطری نوشابه خانواده را ناشیانه بریده‌اند و بهش نخ بسته‌اند و شده دلو. می‌اندازد توی تانکر و می‌کشد بالا و آفتابه را پر می‌کند. می‌گوید آب شیرین است. حدس می‌زنم با چه والذاریاتی آن را تا اینجا آورده‌اند. عذاب وجدان می‌گیرم که قرار است آب خوردن آنها را برای چی مصرف کنم.
یکی دارد توی کپر کناری نان می‌پزد. هوس می‌کنم امتحان کنم. ولی آدم خجالت می‌کشد از این بنده‌خدا‌ها چیزی بخواهد. یک لقمه هوسیِ من می‌تواند بخشی از قوت لایموت این جماعت باشد که آمده‌اند روزی‌شان را از دل دریا و این بندر متروک که قدیم برای خودش بروبیایی داشته، بیرون بکشند. لابه‌لای حرف‌های ما جوانک نانوا می‌آید و با کمی آب خمیرهایی را که با سماجت به تشت بزرگ پلاستیکی‌اش چسبیده‌اند، تمیز می‌کند. دیدن این صحنه هم از هوسم برای امتحان نان جوانک کم نمی‌کند. 
تا برگردم، وقت رفتن شده. بچه‌ها تا توانسته‌اند، گوش ماهی‎ بزرگ و خوشگلی جمع کرده‌اند که تا حالا نمونه‌‌شان را ندیده‌ام. پای چلاق مجال نمی‌دهد به دو بروم و چندتایی بردارم. ضمن اینکه حس غریبی می‌گوید اینها را نباید برداشت، مال اینجا است. گمانم چیزهایی که من پیش صیادان بلوچ به ‌عنوان تنها وارثان این بندر زرخیز سابق دیدم، خیلی بکر‌تر از گوش‌ماهی‌ها است.
ادامه دارد

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون