قبل سفر
اميد توشه
قبل از اينكه بروم داخل ماشين كلانتري بنشينم، ياد دو ساعت پيش ميافتم. همان موقع كه دستم خورد و ليوان روي ميز افتاد روي پاركت و دستهاش شكست.
آن ليوان را خيلي دوست داشتم. يادگار مادرم بود. نشستم كنارش. ساعت را نگاه كردم. وقت سوگواري نداشتم. بايد زودتر وسايل را جمع ميكردم. ساك مسافرتي خالي بود آن وسط. شلوار جين، دو تيشرت، دو جفت جوراب، شلوارك و لباس زير را با نظم و ترتيب داخل كيف ميچينم. از حمام مسواك و خمير دندان را ميآورم. چون دفعه قبل زيرانداز را يادم رفته بود، ميروم از انباري ميآورم و ميگذارم دم در. نوبت سبد خوراكيهاست. زير كتري را خاموش و فلاسك را از چاي پر ميكنم. ميوههاي توي يخچال را تكه تكه ميكنم و در ظرف دردار ميگذارم. چند پر كالباس بدمزه را با خيارشور لاي يك نان لواش ميپيچم. خردههاي نان تازه از يخچال درآمده را از روي ميز پاك ميكنم. گلدان را آب ميدهم و براي ماهي قرمز توي آكواريوم غذا ميريزم و وسايل را بر ميدارم ميروم سمت پاركينگ. شيشه ماشين را پايين ميدهم. خنكاي صبح زود ميزند توي صورتم. راديوي ماشين قديمم چند موج را بيشتر نميگيرد. چه تصنيف زيبايي. آن موقع كه نقاشي ميكرد اين وقت بهار ميگفت «رنگ برگ درختا سبز بهاري شده.»
ميپيچم توي كوچه. جلوي در خانهاش پارك ميكنم. زيرانداز را از صندوق عقب در ميآورم و توي باغچه جوري پهن ميكنم كه بتوانم به تنه درخت چنار پشتم تكيه بدهم. جوي آب هم جلويم است و صدايش در اين خلوتي اول روز دلنشين. هوس چاي ميكنم. سبد خوراكيها را ميآورم و همه را پهن ميكنم كنارم تا بيايد. كمي معطل شدن به شوق ديدار اضافه ميكند. آفتاب ميافتد روي پنجره اتاقش. ميروم زنگ خانه را ميزنم. كسي جوابي نميدهد. مينشينم روي زيراندازم. حتما رفته دوش بگيرد.
مرد عصباني از پنجره كناري سرش را بيرون ميآورد و داد ميزند. مردم ديوانه شدهاند. ماشين كلانتري ميپيچد توي كوچه. پليس مهربان را ميشناسم: «مگه نگفته بودم ديگه نياي اينجا؟»
مرد عصباني ميگويد: «رفته نشسته وسط گلهاي باغچه.» بعد به زيرانداز نگاه ميكند: «سركار تو رو خدا نگاه كن. هيچي تو اينا نيست. با ظرفهاي خالي اداي خوردن در مياره. خب زن و بچه آدم ميترسن.» به اينكه ميگويم منتظر عشقم هستم و ميخواهيم بريم مسافرت توجهي نميكنند.
پليس زير بغلم را ميگيرد و سمت ماشين ميبرد: «هفته پيش هم بهت گفتم يكساله اون خونه خاليه. بهت گفتم اگه اينبار همسايهها ازت شكايت كنند مجبورم ببرمت... كسي رو داري بياد برات وثيقه بذاره؟»
ميگويم: «همون زني كه توي اين خونه است.»
پليس مهربان دستش را روي سرم ميگذارد و هولم ميدهد توي ماشين كلانتري.