• ۱۴۰۳ جمعه ۲۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4918 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۱۳ ارديبهشت

نگاهی به سرگذشت فرزند نجاشی (پادشاه حبشه) و مواجهه او با امام علی(ع)

شاهزاده‌ای در پناهِ «شاهِ دین»

عظیم محمودآبادی

«گفتار پیامبر(ص) به علی(ع) است که به او فرموده‌اند: تو سالارِ بزرگِ دینی و مال و ثروت، سالارِ ستمگران است.» (1)

محمد عابدالجابری (۱۹۳۶ - ۲۰۱۰) از مشهورترین و مطرح‌ترین روشنفکران عرب بود؛ متفکری اهل مراکش و طبیعتا سُنّی مذهب. اما آنچه شاید تا حدی غیر طبیعی می‌نمایاند، اصرار و تعصُّب نسبتا عجیبش بر این مذهب و از آن مهم تر عربیّت و نژاد عرب بود. چیزی که دست‌کم در میان روشنفکرانِ عرب، دقیقا به واسطه «روشنفکر» بودن‌شان چندان به چشم نمی‌آید. چنانکه در مورد روشنفکرانِ دینیِ ایران نیز تعصب خاص و تاکید چندانی بر ایرانیّت یا تشیّع دیده نمی‌شود. فارغ از حسن و قبح اخلاقی این نوع تعصبات و داوری درباره آن، اساسا در رفتار، نوشتار و گفتار روشنفکرانِ مسلمان -چه عرب و چه عجم؛ چه شیعه و چه سُنّی- خصایصی از این دست‌ کمتر دیده می‌شود.

الجابری؛ روشنفکر متعصب عرب
اما الجابری استثنایی بر این قاعده بود و در سُنّی بودن و از آن مهم‌تر عربیّت، تعصبات بی‌تعارفی داشت و گاه به نظر می‌رسد در این وادی، گوی سبقت را از پیشینیانش -متفکران سُنَّتیِ سُنّیِ عرب‌- ربوده باشد. او حتی عنوان مهم‌ترین اثر خود را «نقد عقل عربی» و نه «نقد عقل اسلامی» نهاد؛ هرچند در جایی توضیحاتی می‌دهد و توجیهاتی را در ترجیح صفتِ «عربی» بر «اسلامی» بیان می‌کند. در همین اثر است که الجابری رسما و بدون رودربایستی از ضرورت بازسازیِ «دوره جاهلیِ» عرب سخن می‌گوید؛ همان دوره‌ای که به تصریح قرآن، سنت‌های جاهلی‌، آرامش را از قلب پیامبر گرفته بود: «إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّهَ حَمِيَهَ الْجَاهِلِيَّهِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيٰ رَسُولِهِ وَعَلَي الْمُؤْمِنِينَ وَأَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوَيٰ وَكَانُوا أَحَقَّ بِهَا وَأَهْلَهَا  وَكَانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمًا؛ آنگاه كه كافران در دل‌هاي خود، تعصّب [آن هم‌] تعصّب جاهليّت ورزيدند، پس خدا آرامش خود را بر فرستاده خويش و بر مومنان فرو فرستاد و آرمانِ تقوا را ملازم آنان ساخت و [در واقع‌] آنان به [رعايت ]آن [آرمان‌] سزاوارتر و شايسته [اتصاف به‌] آن بودند و خدا همواره بر هر چيزى داناست.» (2)
حال این دوره جاهلیت، نزد الجابری چندان قدر می‌بیند و بر چنان صدری می‌نشیند که به زعم او سُنّت‌هایِ آن به دست با کفایت خلفای عباسی احیا و بازسازی شده است!! (3)
هرچند الجابری در آثارش سعی می‌کند وجهی عقلانی - فلسفی به این دست از آرای خود بدهد اما به قول دیوید هیوم (فیلسوف اسکاتلندی قرن هجدهم و از مهم‌ترین فلاسفه عصر روشنگری) به نظر نمی‌رسد جز نوعی «دلیل‌تراشی» توفیق دیگری در این امر یافته باشد.

صورت‌بندی الجابری از جهان اسلام
الجابری با صورت‌بندی خاصی از جهان اسلام، مغرب جغرافیاییِ این تمدن را از مشرق آن جدا می‌کند و با صدر نشاندن متفکران اهل مغربِ تمدن اسلامی، به نوعی سعی می‌کند به استخفاف اندیشمندان و متفکرانی دست بزند که معماران و میراث‌برانِ مشرقِ این تمدن بوده‌اند. او تمام توش و توان خود را به کار می‌گیرد تا همه حیثیت عقلانی - فلسفیِ جهان اسلام را به پایِ حکما و متفکرانِ مغرب جهان اسلام سند بزند. مغربی که مهم‌ترین نماینده‌اش، طبیعتا ابن‌رشدِ آندلسی است و در این سو نقش متفکران مشرق جهان اسلام - چه شیعه باشند و چه سنّی؛ اعم از شخصیت‌هایی چون فارابی، ابن‌سینا، غزالی، سهروردی، ملاصدرا و ... -‌ را یا ناچیز می‌شمرد یا اساسا آنها را جریانی می‌داند که باید به نوعی در تزاحم با اندیشه اصیل اسلامی - عربی که به‌زعم او ریشه در جاهلیت دارد، تلقی کرد. 
بر همین اساس الجابری به نوعی «انقطاع معرفتی» میان شرق و غربِ جهانِ اسلام قائل است و در داوری او، غربِ این تمدن بر صدر می‌نشیند و قدر می‌بیند و شرقِ آن یکسره مورد نقد و عتابِ تند و تیزش قرار می‌گیرد.
شرقِ جهان اسلام هم به واسطه نفوذ شیعه - یا متشیّع بودن - و هم به دلیل سیطره فرهنگ ایرانی بر آن، در تیررس مستقیم آرای انتقادی الجابری قرار دارد. (4)
آنچه تا اینجا گفته شد برای نشان دادن سویه‌های ناسیونالیستیِ تا حدی نژادگرایانه و تعصبات سُنّی‌گرایانه این متفکر معاصر عرب بود. 
اما برای نشان دادن این قبیل تعصبات - به ویژه از نوع دوم آن-  شواهدی بسیار بیش ازآنچه اینجا اشاره شد در آثار او وجود دارد که از آن جمله می‌توان به مساله آخرین لحظات عُمرِ پیامبر(ص) و تصمیم ایشان برای نوشتن وصیّت خود و ممانعت برخی صحابه و دادن نسبت‌ ناروا از جانب ایشان به پیامبر عظیم‌الشّان اسلام(ص) اشاره کرد که الجابری ضمن تصدیق اصل واقعه، به نوعی در صدد توجیه آن برمی‌آید و کمترین تردید در خیر بودن نیّتِ فرد یا افرادی که مانع از نوشتن آخرین وصایا و دستورات پیامبر شدند را روا نمی‌داند! (5) 
این نوشته، یادداشتی در نقد یا بررسی آرای محمد عابدالجابری نیست بلکه صرفا بنا دارد به نقل مطلبی بپردازد که در یکی از آثار او به مناسبتی در باره فرزند نجاشی پادشاه حبشه و سرگذشت عجیب او آمده است. این واقعه هرچند به خودیِ خود از جذابیت بسیار بالایی برخوردار است اما نقل آن توسط شخصیتی چون الجابری بر اهمیت آن افزوده است. به ویژه کسانی که با آثار این متفکر معاصر عرب آشنا هستند می‌دانند که او در نقل روایاتِ مختلف، چندان اهل تساهل نیست و در جای خود سخت‌گیری‌های محققانه و موشکافانه‌ای دارد. چه اینکه باتوجه به توضیحاتی که آمد اگر روایتی به نفع گفتمان شیعه یا حواشی آن بتواند تمام شود علی‌القاعده و به طریق اولی سخت‌گیری‌های او جدی‌تر هم خواهد بود. 
با این همه اما الجابری در کتاب «رهیافتی به قرآن کریم» به مناسبتی مطلبی را نقل می‌کند که اگر خواننده آن کتاب، مولف اثر را نشناسد شاید گمان ‌کند نویسنده کتاب، شیعه‌ای سرسپرده اهل‌بیت(ع) است و احتمالا در بررسی روایات مربوط به فضایل علی(ع) تساهل -و بلکه سهل‌انگاری- دارد و با شوری خالی از شعور و ارادتی بی‌اراده، دست به نقل مناقبی از مولایِ خود زده که فاقد روش‌مندی‌های علمی و پژوهشی است. 
لذا برای نقل مطلب موردنظر، لازم آمد مروری کوتاه بر سمت‌وسوی کلی آثار و آرای این روشنفکر مشهور و نویسنده معاصر جهان عرب در مورد تشیع و باورهای آن داشته باشیم تا مرزهای وثاقت و اعتبار این روایت خواندنی اما عجیب برای خوانندگان عزیز روشن‌تر شود. 

مواجهه فرزند نجاشی با علی‌بن ابیطالب (ع)
اما آن مطلب موردنظر در باره داستان ابونیزر فرزند نجاشی پادشاه حبشه و مواجهه‌اش با علی‌بن ابیطالب(ع) است.
مواجهه‌ای که شاید اگر روایت‌گریِ آن صرفا در منابع شیعی وجود داشت، باور پذیری‌اش احتمالا با اما و اگرهای زیادی مواجه می‌شد؛ نه از این جهت که یکی از مولفه‌های تحقیق در روایات تاریخی، بررسی منابع مختلف در سُنّت‌های گوناگون و متخالف است. بلکه از آنجایی که اذهان آلوده و ناپالوده ما مشحون از انواع تراژدی‌های شیفتگان شوکت و شرارت‌هایی است که تشنگانِ قدرت رقم زده‌اند، از درک تجربه نابِ مواجهه نفسِ پالوده و ناآلوده‌ای چون ابونیزر با «بابِ علمِ نبی» عاجزیم؛ عجزی که شاید با خواندن این روایتِ دلبرانه در حدیثِ دیگران تا حدی علاج ‌شود و آن را برای‌مان پذیرفتنی‌تر ‌کند. 
چنانکه اشاره شد داستان، در مورد ابونیزر فرزند نجاشی اصحم است؛ «نجاشی» اسمِ عامِ پادشاهان حبشه بود و نام اصلیِ آن پادشاهِ موردنظرِ ما که تعدادی از مسلمانان به دستور پیامبر اسلام و با سرپرستی جناب جعفربن ابیطالب به حکومتش پناه بردند، «اصحمه‌بن اَبحر» بوده است. 
الجابری از سهیلی در «الروض‌الانف» در روایتی از ام‌المومنین عایشه نقل می‌کند که مضمون آن به این شرح است که ظاهرا پیامبر اسلام پیش از مبعوث شدن به رسالت -یا در نخستین سال‌های آشکار کردن دعوتِ خود-، با اصحم که هنوز به تخت سلطنت ننشسته بود از نزدیک، آشنایی داشته است. براساس روایت عایشه، اصحم - که بعدها به پادشاهیِ حبشه می‌رسد و عنوان «نجاشی» می‌گیرد- مدتی را در جزیره‌العرب میان مکه و مدینه به عنوان برده‌ای در قبیله «بنی ضمره» زندگی می‌کرده است. گویا ماجرا از این قرار بوده که قوم اصحم در حبشه برای خلاص شدن از او - که وارث کیان پادشاهی بود- او را در طفولیت به تاجری عرب می‌فروشند. سال‌ها بعد اما بنا بر تحولات سیاسی که در حبشه روی می‌دهد قوم اصحم از کارِ خود پشیمان و مجددا او را باز می‌گردانند و بر تخت پادشاهی می‌نشانند. (6) 
بر همین اساس نوشته‌اند که نجاشی قبل از ظهور اسلام در جزیره‌العرب زندگی‌ می‌کرده و با اعراب قریش آشنایی داشته و حتی زبان عربی می‌دانسته است. لذا بعدها که مهاجران مسلمان نزد او می‌روند، می‌توانسته با آنها صحبت کند و سخنان‌شان را بفهمد و معنای آیاتی که جعفربن ابیطالب از سوره مریم برای او تلاوت می‌کند را دریابد.

اسلام آوردن نجاشی و درگذشت او 
نجاشی اصحم بعدها اسلام آورد - یا درصددِ آن برآمد- و این تغییر کیش، نه تنها مُلکِ او بلکه جانش را در خطر انداخت. چنانکه نوشته‌اند قوم او، این تبدیل آیین را بر سلطانِ خود برنتابیدند، علیه‌اش شوریدند و در برانداختن حکومتش کوشیدند. در آثار برخی مفسران قرآن نیز به مناسبتی، این ماجرا با تفصیل بیشتر آمده است. از جمله اینکه اصحم، سرانجام از دیار خود متواری می‌شود و قصد رساندن خویش به پیامبر(ص) را می‌کند که در میانه راه از دنیا می‌رود. وقتی خبر مهاجرت او و درگذشتش به پیامبر(ص) می‌رسد، ایشان برای او دعا می‌کنند و به نماز می‌ایستند. این اقدام پیامبر(ص) مورد اعتراض یکی از صحابه  قرار می‌گیرد که مگر او مسلمان بوده که برایش نماز می‌خوانی؟! و پیامبر جواب او را می‌دهند و صحابه نیز با ایشان نماز می‌گزارند. 
 البته اصل این روایت و مهاجرت نجاشی را الجابری نیز نقل و تایید می‌کند. او می‌نویسد، اصحم گروهی از دوازده مرد حبشی؛ متشکل از پنج راهب و هفت قسیس تشکیل داد تا خودشان را به پیامبر اسلام برسانند و صحت و سقم دعاوی او را بسنجند: «برخی از روایات بر این دلالت دارند که نجاشی سرپرست این هیات بود اما در میانه راه درگذشت. این حادثه در ماه رجب سال نهم هجری رخ داد و رسول خدا مرگ او را به مردم اعلام کرد و بر او درود فرستاد.»(7)
حال تا حدودی روشن شد سرنوشت نجاشی پس از پناه دادن به مسلمانان مهاجر و شنیدن سخنان‌شان چه شد. چنانکه گفته شد او نه تنها تخت سلطنتِ خویش بلکه جان خود را در راه باوری که به آیات وحی و پیامبر رحمت پیدا کرده بود گذاشت و از حکومت و حیات خویش گذشت. مسیحیانِ متعصبِ حبشه اما پس از او به خانه و خانواده‌اش هم رحم نکردند و آنها را به بردگی و اسارت گرفتند اما در این میان سرگذشت یکی از فرزندان او – و شاید تنها فرزندش- لونِ دیگری یافت.

فرزند نجاشی؛ غلام علی‌بن ابیطالب
الجابری به نقل از ابن‌اسحاق می‌نویسد ابونیزر فرزند نجاشی اصحم، «غلامِ علی‌بن ابیطالب» شد؛ ظاهرا پس از متواری شدن پدرش و مهاجرت او به سمت جزیرة‌العرب که در نهایت به مرگ او انجامید، ابونیزر نیز به بردگی گرفته می‌شود. کاروان برده‌فروشان به جبر او را به همان راهی می‌کشاند که پدرش به اختیار قدم در آن گذاشته بود. آری دست تقدیر پای ابونیزر را به سرزمین وحی باز می‌کند. شاهزاده‌ای که علی‌القاعده باید بر جایگاه ولیعهدِ پادشاهِ حبشه نشسته باشد اکنون برده‌ای یتیم بود که در سرزمینی غریب، فراز و فرود آنچه روزگار با او و خاندانش کرده بود را تماشا می‌کرد. هرچند دور گردون چند روزی بر مراد او نرفت اما این شبِ سیاه، با شرارِ چراغِ سحر به آخر رسید؛ سحری که نه فقط پایانِ غمِ غربت و رنج اسارت را رقم زد بلکه برون آمدنِ کوکبِ هدایت از گوشه‌ای را نوید داد که مهرِ خاتمتی بود بر همه سرگشتگی‌هایِ وجودی‌ و گم‌گشتگی‌های او در راهِ مقصود. 
الجابری به نقل از ابن‌اسحاق می‌نویسد علی(ع)، ابونیزر را نزد تاجری در مکّه می‌یابد و او را خریداری می‌کند و به پاسِ خدماتی که پدرش (نجاشی اصحم) به اسلام کرده بود، آزادش می‌سازد.(8)
ظاهرا فرزند نجاشی -با وجود اینکه آزاد می‌شود- اما در خدمت امام علی(ع) می‌ماند و روزگار خود را می‌گذراند اما روزگار بر حبشه آسان نمی‌گذرد. کار این سرزمین پس از نجاشی به حرج و مرج می‌کشد و اهلِ آن، از آنچه با زعیمِ خود و خانواده‌اش کرده بودند پشیمان می‌شوند و درصدد تدبیرِ خود کرده بر می‌آیند!
اما این پشیمانی، حکم همان تیری را داشت که از شست رفته بود و کاری که از کار گذشته؛ چراکه اصحم از دنیا رفته بود و خاندانش آواره شده بودند. حبشیان که سخت در تنگنا قرار داشتند، خبرِ مرگ نجاشی اصحم هم آنها را از پای ننشاند و در جستجوی شاهزاده‌ای برخواستند که خود چندی پیش او را فروخته بودند! آنها در نهایت او را در مدینه نزد علی(ع) می‌یابند. 
اهل حبشه هیاتی را به نزد علی(ع) می‌فرستند تا ابونیزر را از او تحویل بگیرند و بر مسند پدرش یعنی زِعامت و سلطنتِ اهل حبشه بازگردانند! آنها متعهد می‌شوند که با او به مخالفت برنخیزند اما ابونیزر نمی‌پذیرد و می‌گوید: «پس از آنکه خداوند با اسلام بر من منّت نهاد، در طلب مُلک نیستم».(9)
آری «اسلام»ی که دعوت کننده آن «نبی» و هدایت‌گرش «بابِ علمِ» او باشد، بر مُلکِ هستی می‌ارزد چه رسد به پادشاهیِ اهلِ حبشه؟
رفتارِ ابونیزر و جوابش به کسانی که در تمنّایِ سیادت و سالاریِ او بر خویش بودند، یادآور این غزل منسوب به لسان‌الغیب – هرچند با نسبتی بسیار ضعیف- است که «ای دل غلام شاهِ جهان باش و شاه باش»!
گرچه هیچ یک از نسخه‌های رسمی و اصیل دیوانِ خواجه، غزل مورد اشاره با مطلعِ فوق را از آنِ او نمی‌دانند اما با این وجود حافظ‌‌‌شناس و پژوهشگر برجسته‌ای چون مرحوم استاد سعید نفیسی پس از اینکه قرائنی ارائه می‌دهد مبنی بر اینکه غزل مذکور به احتمال زیاد نمی‌تواند از آنِ خواجه باشد اما حسرت‌مندانه می‌نویسد ای‌کاش از آنِ او می‌بود!!(10)
هرچند در مورد انتساب غزل مذکور به خواجه، اما و اگرهای جدی وجود دارد و اساسا نمی‌توان آن را از آنِ حافظ شمرد با این وجود غزل دیگری در دیوان او هست که می‌تواند فقدان آن یک را به نیکی جبران کند. غزلی که کمترین تردیدی در انتساب آن به خواجه وجود ندارد و عموم مصحّحین، آن را در نسخه‌های خود آورده‌اند و قاطبه مفسرینِ دیوانِ او، بر اشاره تام و تمام شاه‌بیتِ آن به حضرت امیر صِحّه گذاشته‌اند: «حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق / بدرقه رَهَت شود همت شحنه نجف» (11)

ترجیح پادشاهی بر غلامی
آری ابونیزر، غلامیِ «بابِ علمِ نبی» را بر پادشاهیِ حبشه ترجیح داد؛ هرچند نمی‌دانم واژه «ترجیح» در اینجا چقدر درست است؟! براساس جوابی که الجابری از قول او آورده است، برای ابونیزر اساسا مقایسه‌ای در کار نبوده که بخواهد به ترجیحی منتهی شود. چه پایِ ترجیح وقتی به میان می‌آید که تردیدی وجود داشته باشد. اما گویی در ذهن و ضمیر ابونیزر کوچک‌ترین تردیدی در اولویت و فضیلتِ غلامیِ علی‌بن ابیطالب(ع)، بر تخت و بخت پادشاهی مُلکِ حبشه وجود نداشته است! او از هیاتِ اعزامیِ حبشه، حتی فرصتی نمی‌خواهد تا تاملی کند و مشورتی گیرد؛ حتی کار را به کوچک‌ترین اما و اگری حواله نمی‌دهد. جوابی که تاریخ از او ثبت کرده، یک عبارتِ خیلی خیلی کوتاه است؛ «پس از آنکه خداوند با اسلام بر من منّت نهاد، در طلب مُلک نیستم»! 
او خود را متنعّم از نعمتی می‌دانست که رحمت واسعه الهی برایش رقم زده بود: «لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَهَ وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ؛ به يقين خدا بر مؤمنان منت نهاد [كه] پيامبري از خودشان در ميان آنان برانگيخت تا آيات خود را بر ايشان بخواند و پاكشان گرداند و كتاب و حكمت به آنان بياموزد قطعا پيش از آن در گمراهي آشكاري بودند.» (12)
آری ابونیزر «اسلام»ی که از علی(ع) گرفته را منّت خداوندی می‌داند! منّتی که حاضر نیست آن را با هیچ نعمتی عوض کند؛ او شاهزاده‌ای بود که حالا به پناهِ «شاهِ دین» درآمده است. 
چنانکه بنابر روایتی که از پیامبر(ص) بر تارک این نوشته نشسته است، علی‌بن ابیطالب، «سالارِ بزرگِ دین» است. چنانکه باز در روایتی دیگر از آن حضرت نقل شده است؛ «قال علي(ع)، قال لی رسول الله(ص): «یاعلی إنّک لسیّد المسلمین و یعسوب المؤمنین و إمام المتّقین و قائد الغرّ المحجّلین؛ ای علی تو همانا آقای مسلمانان، سالار مومنان و امام اهل تقوا و رهبر سپید‌چهرگانِ رخشان هستی»». 
ابن‌ابی‌الحدید (از عالمان بزرگ اهل سنّت در مکتب معتزله - که از قضا عابدالجابری نیز به آن تعلق دارد) این روایت را از «المُسنَد» امام احمدبن حنبل نقل کرده است. او در باره کلمه «یَعسُوب» - که در متن فارسیِ آن، «سالار» ترجمه شده است، می‌نویسد: «کلمه «یَعسُوب» که در این دو روایت آمده است، به معنی زَنبورِ نَر و پادشاهِ زَنبوران است.» (13)
حال با عنایت به حدیث نَبَوی، شاید بهتر بتوان آنچه بر شاهزاده حَبَشی در مواجهه با علی‌بن ابيطالب(ع) گذشته است را درک کرد. شاهزاده‌ای که سالیانی از عُمرِ خود را بر مذهبِ عیسویان بوده و حالا دَمِ مسیحایی را در مجالست و موانست با «بابِ علمِ» آخرین پیامبر یافته است. کسی چه می‌داند؟ شاید ابونیزر قرن‌ها پیش از اینکه طبیب اصفهانی پا به عرصه وجود بگذارد در محضرِ «سالارِ مومنان» می‌نشسته و مضمونی از بیت این شاعر پارسی‌گوی قرن دوازدهم را با خود زمزمه می‌کرده است: «بنازم به بزم محبت که آنجا / گدایی به شاهی مقابل نشیند» 
اما گذشته از اینها آنچه ذهن راقم این سطور را درگیر کرده است، واکنشِ آن هیاتِ اعزامیِ حَبَشی است. اینکه آنها پس از شنیدن این سخنِ خیلی کوتاه اما گویایِ شاهزاده‌شان چه واکنشی نشان داده‌اند؟ اساسا آنها چقدر انتظار داشته‌اند که چنین پاسخی را از او بگیرند؟ و برای شنیدن چنین جوابی چقدر آماده بوده‌اند؟ 
در زمین و زمانی که در اقصا نقاط عالَم، پدران و پسران بر سرِ تاج و تخت سلطنت کمترین رحمی به یکدیگر نمی‌کردند و برادران و برادرزادگان، کینه‌توزترین دشمنانِ هم بودند تا هر یک دیگری را از سرِ راه بردارد و خود بر مسند قدرت بنشیند، پاسخ شاهزاده حبشی چه معنایی می‌توانسته برای آن هیات اعزامی داشته باشد؟ ضمن اینکه می‌دانیم حدودا در همان سال‌ها خسرو پرویز پادشاه ایران‌زمین به دست فرزندش شیرویه به قتل می‌رسد و ای بسا پیش و پس و بیش از آن هستند قساوت‌هایی چنین که برای تصاحب تاج و تخت در تاریخ بلادِ مختلف ثبت و ضبط شده است.
اما دریغ که تاریخ در اینجا ساکت بوده و ما را در حسرتِ کمترین خبری از واکنش هیات اعزامی حبشه فرو برده است!
شاید آنها از خود سوال کرده‌اند شاهزاده ما مگر چه در اسلام محمد(ص) دیده است که به تخت آماده حکومتش نیز پشت می‌کند؟ چه چیزی در محضرِ علی(ع) یافته که شکوهِ تاجِ سلطانی را این‌قدر از چشم او انداخته است؟ شاید هم در این تصمیمِ ابونیزر، خودشان را مقصر می‌شناخته‌اند و ای بسا با خود گفته باشند ما با او و پدرش چنان کردیم که حاضر است تا آخر عُمر غلامِ مردی عرب بماند و پادشاه قوم و حاکمِ سرزمینِ خود نباشد!! 
البته راقم این سطور احتمال دوم را چندان محتمل نمی‌داند. چه برای ابونیزر بیش از اینکه آنچه را از کف داده مهم باشد، چیزی را که به دست آورده بود قدر می‌دانست. آری او در آن روزگار از بخت شکر داشته و از روزگار هم! 
هرچند تاریخ از سوالاتِ هیات حبشی و جواب‌های احتمالی‌شان حرفی به میان نیاورده است، اما ما می‌توانیم حدس و گمان خودمان را برمبنای آنچه ‌خواندیم و می‌دانیم، داشته باشیم؛ این حدس و گمان را نه در میانِ اوراقِ تاریخ بلکه شاید بتوان در لابه‌لای ادبیات عرفانی‌مان بیابیم. 
بر همین اساس می‌توان تصور کرد که شاید ابونیزر پس از عُمری ملالتِ دیو و دد کشیدن و دل‌گرفتگی‌اش از «مردمانِ سست عناصر»، در شهرِ پیامبر خاتم و در سیمایِ «بابِ علمِ» او، همان شیرِ خدا و رستمِ دستانی را یافته بود که مولانا آروزیش را داشت. 
او همان را در وجود مولایِ خود یافت که شیخ اجل، قرن‌ها بعد در وصفش سروده بود: «دیباچه مروّت و سلطان معرفت / لشکرکش فتوّت و سردارِ اَتقیا»(14)
آری ابونیزر غلامیِ «سلطانِ معرفت» را بر تخت و تاجِ سلطنت ترجیح داد. ترجیح؟ نه او اصلا تردیدی نداشت که یکی را بر دیگری ترجیح دهد. وارث تخت نجاشی، اینک منّتِ خدای را یافته بود. مِنّتی که پیشِ او هر نعمتی را از رونق می‌اندازد؛ حتی نعمت سلطنت که گاه برای رسیدن به گوشه‌ای از آن، دنیایی را به ویرانی کشند و جانِ خود را در آتش ‌اندازند. اما شاهزاده حبشه، غلامِ «شحنه نجف» ماند. شکوهِ تاجِ سلطانی هرچند «کلاهی دلکش» بود اما برای ابونیزر به ترکِ این «دَر» نمی‌ارزید؛ «دَر»ی که از آن به شهرِ علمِ پیامبر وارد و مقیم مقامِ آن شده بود. 

فهرست ارجاعات
1- جلوه تاریخ در شرح نهج‌البلاغه، ابن‌ابی‌الحدید، ترجمه و تحشیه محمود مهدوی دامغانی، نشر نی، چاپ اول از ویراست دوم؛ 1399، ج1، ص33.
2- سوره فتح، آیه 26، ترجمه محمدمهدی فولادوند.
3- نقد عقل عربی، محمد عابدالجابری، ترجمه سیدمحمد آل‌مهدی، انتشارات نسل آفتاب، چاپ 1389، ص93.
4- نگاه کنید به گفت‌وگوی محمدرضا وصفی با عابدالجابری که در کتاب «نومعتزلیان»، انتشارات نشرنگاه معاصر.
5- رهیافتی به قرآن کریم، محمد عابدالجابری، ترجمه محسن آرمین، نشر نی، چاپ سوم، 1396، ص124.
6- رهیافتی به قرآن کریم، محمد عابدالجابری، ترجمه محسن آرمین، نشر نی، چاپ سوم، 1396، ص92.
7- همان، ص101.
8- همان، صص101 و 102.
9- همان، ص 102.
10- تاریخ عصر حافظ، قاسم غنی، انتشارات زوار، چاپ دهم، تابستان 1386، ج1، ص210.
11- دیوان حافظ، غزل شماره 296.
12- آل‌عمران / آیه164، ترجمه محمدمهدی فولادوند.
13- جلوه تاریخ در شرح نهج‌البلاغه، ابن‌ابی‌الحدید، ترجمه و تحشیه محمود مهدوی دامغانی، نشر نی، چاپ اول از ویراست دوم؛ 1399، ج1، ص33.
14- کلیات سعدی، تصحیح محمدعلی فروغی، انتشارات هرمس، چاپ دوم؛ 1395، قصاید فارسی،  ص942. 

 


الجابری به نقل از ابن‌اسحاق می‌نویسد ابونیزر فرزند نجاشی اصحم، «غلامِ علی‌بن ابیطالب» شد؛ ظاهرا پس از متواری شدن پدرش و مهاجرت او به سمت جزیره‌العرب که درنهایت به مرگ او انجامید، ابونیزر نیز به بردگی گرفته می‌شود. کاروان برده‌فروشان به جبر او را به همان راهی می‌کشاند که پدرش به اختیار قدم در آن گذاشته بود. آری دست تقدیر پای ابونیزر را به سرزمین وحی باز می‌کند. شاهزاده‌ای که علی‌القاعده باید بر جایگاه ولیعهدِ پادشاهِ حبشه نشسته باشد اکنون برده‌ای یتیم بود که در سرزمینی غریب، فراز و فرود آنچه روزگار با او و خاندانش کرده بود را تماشا می‌کرد. هرچند دور گردون چند روزی بر مراد او نرفت اما این شبِ سیاه، با شرارِ چراغِ سحر به آخر رسید؛ سحری که نه فقط پایانِ غمِ غربت و رنج اسارت را رقم زد بلکه برون آمدنِ کوکبِ هدایت از گوشه‌ای را نوید داد که مهرِ خاتمتی بود بر همه سرگشتگی‌هایِ وجودی‌ و گم‌گشتگی‌های او در راهِ مقصود. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون