• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۵ مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4938 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۶ خرداد

قلاده‌ عقاب

اميد توشه

«مگه تهران هم عقاب داره؟» زن جوري پشت چشمش را نازك كرد كه مرد احساس كرد حرف بيخودي زده: «تهران خيلي پرنده‌هاي مختلف داره كه من و شما ازشون بي‌خبريم. اگه نمي‌ترسي برم از تو اتاق بيارمش؟»مرد هيجان‌زده گردن كشيد. زن در اتاق را باز كرد. عقابي قهوه‌اي كمي بزرگ‌تر از يك خروس خرامان آمد داخل پذيرايي.زن تابي به گردنش داد و موهايش را ريخت پشت سرش: «موقعي كه پيداش كردم هيچي پر نداشت. اسمش رو گذاشتم هما.»مرد با لحني كه سعي مي‌كرد ذوق زده باشد، گفت: «آها پس ماده است.»عقاب جستي زد و نشست روي دسته مبل. زن گفت: «نمي‌دونم. ولي مثل سيمرغ مي‌مونه. به نظر من كه ماده است.»
مرد يادش نيامد از كجا بحث كشيد به عقاب. براي همين دلش نمي‌خواست فرق هما، سيمرغ و عقاب را گوشزد كند يا اينكه بپرسد چرا پرنده را دامپزشكي نبرده. اما زن ول‌كن نبود: «مي‌دوني با من مسافرت هم اومده؟ تا به ‌حال چند بار رفتيم شمال. يك بار هم كوير.»مرد روي مبل جابه‌جا شد، اما نتوانست چيزي نگويد: «يعني تمام مدت توي قفس نگهش داشتي؟»زن ليوانش را محكم گذاشت روي ميز: «وا، اين چه حرفيه. هما تا به حال يك ساعت هم توي قفس نبوده.»مرد كله كچلش را خاراند: «خب من متوجه نميشم. نمي‌ترسيد فرار كنه؟»زن غش‌غش زد زير خنده. دستش را گرفت جلوي دهنش. ريسه رفتنش كه تمام شد، گفت: «هما اصلا پرواز بلد نيست. نمي‌تونه پرواز كنه.» مرد نگاهي به هيبت عقاب انداخت. پرنده سرش را چرخاند. قوي و سالم مي‌آمد. زن رد نگاهش را زد: «بال‌هاش سالمند اما خودش پرواز بلد نيست. فقط راه ميره. وقتي مي‌ريم مسافرت هم قلاده مي‌اندازم دور تنش. راحته.»
مرد از تصور اينكه عقاب بلندپرواز با قلاده اين طرف و آن طرف برود، خنده‌اش گرفت. زن گفت: «من به هر كي ميگم اين پرنده مثل سگ باوفاست هيچكي باورش نميشه. مي‌دوني ماهي چقدر پول گوشت ميدم؟»
مرد عينكش را از روي دماغش برداشت و دوباره گذاشت سرجايش و بعد پرسيد: «فكر نمي‌كني چون هيچ‌وقت تمرين پرواز نكرده بلد نيست بپره؟»زن پوزخند زد: «فكر كردي فقط به فكر خودت رسيده؟ اون اوايل يك‌بار گذاشتمش لب پنجره. ديدم پرواز نمي‌كنه. به پاش نخ شيريني بسته بودم. بعد هلش دادم پايين كه ترسش بريزه. بچه افتاد تو باغچه. خوب شد نرم بود زيرش؛ وگرنه معلوم نبود چي مي‌شد.»
مرد دهانش بسته شده بود. نگاهي به عقاب كرد. پرنده برگشت مستقيم در چشمان مرد خيره شد. زن با صداي بچگانه رو به عقاب گفت: «هما جون ببين كي اومده.» پرنده دوباره سرش را برگرداند و فضله‌اي گنده انداخت روي كف سراميك سفيد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون