روز صد و يازدهم
شرمين نادري
باران تندي باريده و زمين را شسته، برگها را ريخته توي خيابان و شاخه درخت همسايه را هم شكسته.
هوا ذرهاي خنك شده و كسي از خوشي باران پشت در خانه نيمه ساختهاي آواز ميخواند.
شهر اما در حيرت است، كي گفته بود حيرتكده؟
شايد صائب تبريزي بود كه چهارصد سال پيش ما را ساكن حيرتكده خوانده بود.
ساكناني كه هر روز با خبر تلخي بيدار ميشوند و شب از حيرت خبر ديگري با بيخوابي ميجنگند، اين را البته صائب نگفته بود اما بوي اين بيخوابي هم از شعرهايش
ميآمد.
بوي صورتهاي نشسته و حيران، چشمهاي خوابآلود و حيران و موهاي شانه نشده و حيران كه همه توي صف تزريق واكسن ايستادهاند.
از جلويشان كه رد ميشوم، ميبينم هركدام به ديواري و پلهاي تكيه كردهاند و خيره به دوري، تكه آسماني، جايي چشم دوختهاند.
از يكيشان ميپرسم چقدر توي صف مانديد كه سخت جواب ميدهد و آن يكي هم ميگويد از شش صبح و آن يكي هم ميگويد تازه رسيديم.
همهشان خسته و كسلند، مثل همه ما در هجوم خبرها، ويروسها، مرضها، احوال ديگران، حال شهر و جهان.
به دوستي كه زنگ زده ميگويم اينجا واكسن ميزنند و مادرت را بفرست. دوستم ميگويد هميشه سخت بود يا تازگي اينطوري شده.
ميگويم مادربزرگم هميشه ميگفت عزاي دستهجمعي عروسي است، يادت ميآيد توي بمباران چقدر به ما خوش ميگذشت، سايه بازي و قصه شب و شيطنت زير چراغ نفتي را يادت هست؟
ميگويد بدي اين روزها همين نبودن دورهمي است، اگر دور هم بوديم يكجوري ميگذشت و بعد ميگويد چقدر همه تنها شديم.
اين را كه ميگويد برميگردم و صف واكسن را نگاه ميكنم، درست زير درخت توتي در حوالي ونك.
درخت پيوندي است، هم توت سرخ دارد و هم توت سفيد.
كسي اما دست دراز نميكند كه آن ميوههاي آبدار را بچيند. همه ميترسند، از ماسك برداشتن از ميوه سمي خوردن از نزديك هم بودن و از خنديدن.
من اما جلو ميروم و دوتا دانه ميچينم، يكي سرخ و يكي سفيد.
مردي ميگويد بشورش و من ميگويم با آبمعدني ميشورم و مرد ميخندد و بعد دوتا دانه ميچيند براي خودش، يكي سرخ و يكي سفيد.