به مناسبت چهلمين روز درگذشت محمدرضا باطني (1400-1313)
دريغا تهي از تو ايران زمين
فاطمه راكعي
آيا آن روز كه براي اول بار با استاد آشنا شدم، در دفتر گروه زبانشناسي دانشگاه تهران، در كنار چند تن ديگر از استادانم -كه آن همه خاطرات عزيز از تكتكشان دارم - هرگز، هرگز فكرش را ميكردم كه يك روز بنشينم در كنج اين اتاق بسته و از آن منبع الهام و انرژي در طول تمام سالهاي تحصيلم در آن دانشگاه و پس از آن بنويسم، با اين قلم خسته، آنقدر خسته، كه چنين سخت بر كاغذ ميلغزد!
سال 1355 است. ليسانس مترجمي زبان انگليسي را از مدرسه عالي ترجمه گرفتهام و بنا دارم در رشتهاي نزديك به آن، فوق ليسانس بخوانم؛ «زبانشناسي» نظرم را جلب ميكند، گرچه چيز زيادي از آن نميدانم. منابع براي مطالعه را كه گروه زبانشناسي دانشگاه تهران اعلام كرده، ميگيرم و شروع به خواندن ميكنم. كتابهايي كه نام دكتر محمدرضا باطني را دارد، به لحاظ نوع مطالب و شيوايي قلم نويسنده، توجهم را جلب ميكند. چيزهاي زيادي از آنها ياد ميگيرم و به اين رشته علاقهمند ميشوم.
در دفتر گروه زبانشناسي دانشگاه تهران هستم؛ بعد از پذيرفته شدن در آزمون كتبي، براي مصاحبه دعوت شدهام. استاداني دور ميز نشستهاند؛ به آرامش و مهرباني سخن ميگويند؛ سوال ميكنند و پاسخ ميخواهند. يكي از سوالها اين است: براي امتحان، چه كتابهايي را مطالعه كردهايد؟
كمي فكر ميكنم و ميگويم: همه منابعي را كه گروه براي كنكور فوق ليسانس معرفي كرده بود. ميپرسند، مثلا كدامها؟ ميگويم، راستش آنقدر كه به مطالب كتابها فكر ميكنم، به عنوان آنها فكر نميكنم؛ به همين دليل اسم كتابها يادم نيست؛ اما كتابهايي را كه دكتر باطني نوشتهاند، خيلي دوست داشتم و از آنها خيلي آموختم و اصلا به واسطه آنها به زبانشناسي علاقهمند شدم.
استادها لبخند ميزنند و من از دفتر گروه بيرون ميآيم.
بعدها متوجه ميشوم كه مطرحكننده آن سوال، خود دكتر باطني بوده است.
آرام، متين و مهربان، اما جدي و سختگير؛ الگوي يك شخصيت علمي تمام عيار كه كلاسهايش را بسيار دوست دارم و روش تدريسش را كه پيچيدهترين مسائل علمي را به سادهترين شيوه بيان ميكند؛ هيچوقت حاشيه نميرود و هيچ مطلبي در كلاسش گنگ و مبهم باقي نميماند.
سبك ديگر كارش هم كه واگذاشتن تدريس به دانشجويان است، عالي است؛ خودش، تنها راهنماست و اشكالها را برطرف ميكند و اين كارش چقدر اعتماد به نفس ما را بالا ميبرد و وادارمان ميكند به پژوهش. براي همين هم هست كه نمره ۱۷اش برايم بالاتر از ۲۰ است و همه جا با افتخار ميگويم، درسهاي «جامعهشناسي زبان»، «روانشناسي زبان» را با دكتر باطني گذراندهام.
«زبان و منطق»، درس جديدي است كه منبعش را استاد، كتاب Logic in Linguistics، تاليف آلورود و ديگران معرفي كرده و كار ما اين است كه هر هفته يكيمان فصلي از آن را كنفرانس بدهيم. علاقهام به موضوع و آموختههايم از كلاس، مرا به ترجمه كتاب تشويق ميكند. گرچه يك وجه آن، منطق رياضي است كه كلنجار رفتن با آن آسان نيست.
ترجمه به دليل درگيريام با مسائل اجتماعي، سالها طول ميكشد، اما هيچوقت آن را كنار نميگذارم تا سرانجام در سال ۹۹ توسط انتشارات پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي به چاپ ميرسد. ترجمه اين كتاب را مديون دكتر باطني هستم و در مقدمه آن نوشتهام: «مطالعات قبليام در حوزه منطق و شيوه تدريس دكتر باطني كه شوق و انگيزه پژوهش را در دانشجويان زنده ميكرد، علاقه مرا به غور بيشتر در رابطه زبان و منطق و سپس، انگيزهام را براي ترجمه كتاب ياد شده برانگيخت.»
دكتر كيا رييس فرهنگستان زبان است، يكي از درسهايم را با ايشان گذراندهام. از بين دانشجويان، كساني را انتخاب ميكند براي همكاري با فرهنگستان به عنوان پژوهشگر برخه كار. من هم بين اين دانشجويان هستم. براي شروع كار، فرهنگستان تاييديه اساتيد را ميخواهد. فكر ميكنم لابد فرمي را استادها امضا ميكنند براي معرفي. سراغ دكتر باطني ميروم به خاطر تعدد دروسي كه با ايشان گذراندهام. با نهايت تواضع مينشيند و با آرامش و دقتي خاص، يك صفحه در مورد ويژگيهاي دانشجويش مينويسد. هرگز فكر نميكردم اين همه در خصوصيات تكتك ما دقيق شده باشد و بالاتر از آن، آن همه لطف و عنايت را گمان نداشتم و اين دانشجو سالهاست، اگر اعتماد به نفسي دارد براي آموزش و پژوهش و تلاش علمي، همه را مديون آن معرفينامه است.
معرفينامهشان با آن دستخط زيبا، در ميان عزيزترين يادگارهاي دوران تحصيليام ميدرخشد.
سالهاي اول پيروزي انقلاب اسلامي است. فرهنگستان زبان به همراه تعدادي ديگر از نهادهاي علمي- فرهنگي، در ذيل موسسه مطالعات فرهنگي تعريف شده است. به همراه چند تن ديگر از دانشجوياني كه سالها پيش توسط دكتر كيا به فرهنگستان زبان معرفي شدهايم. به استخدام رسمي موسسه در آمدهام.
دو وزارتخانه علوم و فرهنگ و هنر در هم ادغام شده و در سطح وزارتخانه، انجمن اسلامي فرهنگ و علوم تشكيل شده است. با همه شور و شوق انقلابي، به اين انجمن ميپيوندم و پس از چندي به عضويت شوراي مركزي آن در ميآيم و بعد، مسووليت كميته فرهنگي آن را ميپذيرم.
پس از مدتي در موسسه به همراه تعدادي از اعضاي هيات علمي و كاركنان، اقدام به تشكيل انجمن اسلامي ميكنيم. طولي نميكشد كه اولين آثار تضاد بين دو گونه نگرش به اسلام، بين اعضاي انجمن اسلامي وزارت فرهنگ و علوم پديدار ميشود؛ بعضي از اعضا، با طرح مسائلي تنگنظرانه، شروع به پالايش نيروها در سطح وزارتخانه و نهادهاي آموزشي و پژوهشي، از جمله موسسه مطالعات فرهنگي ميكنند.
همين نگرش است كه حتي مرا به عنوان عضو شوراي مركزي انجمن، به جرم سرودن شعري در ستايش آيتا... طالقاني به مناسبت طرح مساله شوراها در يكي از برنامههاي نماز جمعه كه در آن ايشان را «پدر» خطاب كردهام، برنميتابد و برايم شديدا جوسازي ميكنند.
بيتهايي از اين شعر ساده و عاطفي كه پراكنده به ياد دارم، چنين است:
اي گرامي پدر چرا رفتي
اينچنين ناگهاني از بر ما
سوختيم از شرار حسرت و غم
سايه چون برگرفتي از سر ما
و...
ياد دارم كه آخرين سخنت
دعوت از خلق بهرِ شورا بود
وه چه پرشور دعوتي كردي
و آن سخنها چقدر زيبا بود...
بگذريم، شروع ميكنند كارهايي را نبايد ميكردند و كساني ليستهايي را تهيه ميكنند از نهادهاي علمي، از جمله، موسسه، براي اخراج بعضي افراد، به ويژه از ميان خانمها كه البته انجمن اسلامي موسسه در مقابل آن ايستادگي ميكند. در همين بحبوحه است كه ميشنوم دكتر باطني با كساني به خاطر همين نوع تندرويها در دانشگاه در افتاده و صحبتهايي كرده كه دارند برايش پروندهسازي ميكنند. تعجب نميكنم، چون با روحيهاي كه از ايشان ميشناسم، ميدانم زير بار چنين رويههايي نميرود.
كدام سال است، يادم نميآيد؛ دكتر ثمره تماس تلفني ميگيرند و اطلاع ميدهند كه برنامهاي دارند در دانشگاه، با حضور خانم دكتر كريمي از دانشجويان هم دورهمان كه سالهاست در خارج از كشور به سر ميبرد. با اشتياق ميروم. دكتر باطني هستند. بعد از اين همه دوري از فضاي دانشگاه تهران و گروه زبانشناسي، چه احساس آرامش و تسكيني دارم در جمع استادان و همكلاسيهايم...
سال ۱۳۹۳ بعد از سالها كه از موسسه مطالعات فرهنگي، خودم را به دانشگاه الزهرا منتقل كردهام، پس از مسائلي از همان دست كه در بالا گفتم -و دربارهاش كتاب بايد نوشت- به پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي برگشتهام. نميدانم چه مدت از استقرارم در پژوهشگاه گذشته كه يك مرتبه در گروه زبانشناسي، دكتر باطني را ميبينم در ميان جمع كوچكي از اساتيد. دلم طاقت نميآورد؛ اجازه ميگيرم تا وارد جمعشان بشوم و فقط سلامي بكنم با تمام قلبم به استاد و بگويم كه چه قدر خوشحالم از ديدنشان.
سال ۹۵ است. دكتر باطني برنامه سخنراني مشترك دارند با دكتر نجل رحيم، با موضوع «زبان و مغز» بيشتر از موضوع، مشتاق ديدار استادم؛ آه، اما چقدر نحيف و شكسته!
بر استاد در اين سالها چه گذشته است!
اشكم را پنهان ميكنم. ... چند عكس به يادگار در كنارشان و خداحافظي...
و امروز، بعد از اين خبر، خدايا، چطور توانستهام بنشينم در كنج اين اتاق بسته و از آن منبع الهام و انرژيام در طول تمام اين سالهاي تحصيل، تدريس و پژوهش بنويسم، با اين قلم خسته، آنقدر خسته كه چنين سخت بر كاغذ ميلغزد...