ستاره درخشان آسمان تاريخ
مرتضي ميرحسيني
پدرش چاپخانهدار ناموفقي بود و خودش مدتي در سالهاي نوجواني در اين چاپخانه كار كرد. در تقديمنامه كتاب مردم (1846) به يكي از دوستانش نوشت؛ افتخار ميكنم پدرم مردي عادي، بدون وابستگي به سرچشمههاي قدرت و ثروت بود. چون كنار همين مردم و در ميان آنها بزرگ شدم و زندگي را با همه واقعيتهاي زشت و زيبايش مثل آنها تجربه كردم و لايق اين شدم كه تاريخشان را بنويسم. «براي اينكه از زندگي مردم و جان كندنها و رنج كشيدنهاي آنان آگاه شوم چارهاي جز بازجويي از حافظه خودم نداشتم. چون من نيز، دوست من، با دستانم كار كردهام. ولي تنها از يك لحاظ نيست كه شايستگي نام راستين انسان مدرن، نام كارگر را پيدا كردهام. من پيش از آنكه كتاب بنويسم، كتاب حروفچيني كردهام. پيش از آنكه انديشهاي پيدا كنم، حروفش را چيدهام و از ملالتانگيزي كارگاه و خستگي ساعات طولاني بيخبر نيستم.» ميشله جمهوريخواهي اصيل بود و ميگفت - و سخت باور داشت- مردم، همين مردم به ظاهر پرعيب و ايراد قهرمانان تاريخند كه براي تحولات بزرگ (مثل انقلاب كبير فرانسه در 1789) پا پيش ميگذارند و فداكاري ميكنند، در جنگ براي دفاع از كشور داوطلب ميشوند و ستودنيترين حماسهها را خلق ميكنند. رهبران سياسي - شايد به جز چند نفرشان - نه قهرمانند و نه بزرگ و نه حتي مفيد؛ بيشترشان آدمهاي درجهچندمياند كاملا مقصر در ايجاد مشكلات و بحرانها، كور در ديدن حقيقت و پرادعا درباره دستاوردهايي كه به دروغ به خودشان نسبت ميدهند. ميگفت روايت تاريخ و بازآفريني گذشته (كه وظيفه اصلي مورخ است) بدون همذاتپنداري با آرمانها و فهم چرايي كارهاي مردم عادي ارزشي ندارد و نميشود تاريخ ملتي را نوشت مگر اينكه در غمها و شاديهاي آنان شريك شد؛ «خوشحالم كه خداوند در تاريخ اين امكان را به من داده است كه در همهچيز شريك شوم.»
ژول ميشله كه يكي از ستارههاي درخشان آسمان تاريخ- و شايد بزرگترين مورخ قرن نوزدهم - است تابستان 1798 در چنين روزي در پاريس متولد شد. او را «ويكتور هوگوي تاريخ» هم ميخوانند، هر چند متفاوت با هوگو خودش را درگير سياست روز و مسائل اينچنيني نميكرد. اما چون با صراحت و بدون ترس، از غمهاي مردمش و از ريشههاي درد سخن ميگفت ابتدا كلاس او را در كلژ دو فرانس معلق كردند و چندي بعد مجوز تدريس را از او گرفتند. از تدريس منع شد و حتي شغلش در بايگاني ملي پاريس را هم از دست داد. قهر كرد و در تبعيدي خودخواسته به بروتاني رفت. در كتابخانهاي محلي مشغول به كار شد و نوشتن را جديتر از روزهاي زندگي در پاريس ادامه داد. مهمترين اثرش كتاب 19 جلدي تاريخ فرانسه است (البته چاپ متفاوتي - مجموعهاي 23 جلدي - از آن هم وجود دارد). ژاندارك را او - در جلد پنجم همين كتاب - از تاريكي بيرون كشيد و به نماد خودآگاهي ملت فرانسه در آن دوره تبديل كرد (جالب اينكه او از تشكيلات كليسا و نفوذ يسوعيان در تعليم و تربيت فرانسويان نفرت داشت، اما بيشتر كاتوليكها اين كتاب او و نيز كل روايت او از قرون وسطي را ستايش كردند). همچنين اصطلاح رنسانس - به معني تولد دوباره - را او در جلد هفتم كتاب ابداع (هم تعريف و هم استفاده) كرد. ميشله زمستان 1874 در ايئر، شهري چسبيده به ساحل مديترانه از دنيا رفت.