روز صدونوزدهم
شرمين نادري
شهريور مثل قصه دم خواب است، يكجوري گفته ميشود كه آدم يادش نميماند، قبل از رفتن تابستان ميآيد و در پاييز هم گم ميشود انگار.
شهريور، يكجوري مثل قاصدكي است كه نشسته روي لباست، وقتي با دل پر از غصه به كوچه زدهاي و توي كوچهپسكوچههاي قشنگ ده ونك دنبال دليلي براي زنده بودن ميگردي.
من اما قاصدك را از پيرهنم برداشتهام و نگاه كردهام، در يك بعدازظهر شهريوري.
سر آن كوچه پشتي كه انتهايش ميرسد به باقيمانده باغهاي ونك و تمام ظهرهاي خرداد، ظنهاي چادرگلگلي براي كندن توت زير درختهايش مينشستند.
توتها اما روي زمين ريختهاند و خوراك پرندگان و حيوانات باغها شدهاند، باغ خلوت است و باد شهريوري ميوزد روي شاخههايش و خبري هم از زنان چادر گلگلي نيست.
من سرپاييني تپهمانند باغ را به سمت خيابان ده ونك ميروم و بعد ميبينم كه سه تا زن با لباس مشكي روي پلههاي جلوي درخانهاي نشستهاند.
بالاي سرشان اما پارچههاي سياه روي ديوار چسبيده و كنارشان يك حجله است و هيچ اثري از خندههاي زير درخت توت در صورتشان نيست.
شهر در دست سياهي است اين روزها و آن صف كنار درمانگاه ونك براي واكسن اينقدر كوتاه است كه گمانم حالا حالاها زورش به راندن بهارخوابيها نميرسد.
به مردي كه ايستاده بيرون صف ميگويم: از كي اينجاييد كه چيزي ميگويد و من نميفهمم و ميگذرم.
پشت سرم يكي از آن زنهاي سياهپوش و غمگين، تشت آب را روي زمين خاكي جلوي در خالي ميكند و بچهاي ميدود و زمين ميخورد و صداي مادرش ميآيد كه ميگويد: نميري.
با خودم ميگويم كاش نميري، كاش نميريم، كاش هيچكس ديگري نميرد و بعد راه ميافتم و مثل جادوگرهاي قديمي، نمير نمير گويان به همه مردم دعا و آرزويم را فوت ميكنم و آدمها مثل قاصدك رها ميشوند توي باد شهريور و بالا ميروند و درختهاي توت باغهاي ونك زير پايشان گم ميشود.