مردي كه گاز ميگرفت
اميد توشه
ماجرايي كه سردبير خواسته بود در موردش خبر و گزارش تهيه كنم براي خودم هم حيرتانگيز بود. سنگريزههاي زير پايم ميان دروازه تا ساختمان آسايشگاه بيماران رواني باعث ميشد نتوانم سريعتر حركت كنم. مدير آسايشگاه تنها به شرطي رضايت داد كه همسر مرد هم باشد. باد درختان تبريزي جلوي ساختمان آسايشگاه را تكان ميداد. در دفتر مدير آسايشگاه زن ميانسالي كه ريشه موهاي طوسياش درآمده بود به دقت حرفهاي دكتر را گوش ميكرد: «به شما گفتم و به اين خانم خبرنگار هم ميگم كه بيماري همسر شما خطرناكه. موارد زيادي رو در طول زندگي حرفهايم ديدم، اما اين بيماري مشابهي نداره. پيشنهاد ميكنم كوتاه بياييد و نخواهيد كه دستهاي همسرتون را باز كنيم.»
زن كه كلافه با دكمه مانتويش بازي ميكرد به حرف آمد: «اين همه سال شوهرم بوده. حالا شايد واقعا دست خودش نيست. شما مگه بهش دارو نميديد؟»مدير آسايشگاه جواب داد: «گفتم كه دارويي براي چنين اختلالي كشف نشده، ما در حال امتحان روشهاي جايگزين مثل رواندرماني و هيپنوتيزم هستيم و الان هم نميشه گفت چقدر رشد كرديم.»مكالمه زن و مدير آزمايشگاه چند باري ادامه پيدا كرد و در نهايت قرار شد ما برويم مرد را ببينيم. پلههاي ساختمان قديمي را پايين رفتيم. موزاييكهاي قديمي مرا ياد خانه مادربزرگم ميانداخت. در زيرزمين لامپهاي مهتابي نيمسوز تپ تپ ميكردند. مرد روپوش سفيد با دسته كليد بزرگش جلوي در آهني ايستاد. دريچه آهني روي در را باز كرد. مثل ورودي سلولهاي زندان انفرادي. با سر به من اشاره كرد عقب بايستم.
زن شوهرش را از جلوي در نيمه باز صدا زد. مرد شناختش. ناله كرد: «نيا تو... نيا تو.»
زن انگار بخواهد بچهاي را خر كند به صدايش مهر داده بود: «ميخوام بيام پيشت. حالت خوبه؟»مرد داد زد: «نه، نه حالم خوب نيست. من گاز ميگيرم. من گاز ميگيرم. همه رو گاز ميگيرم. تو رو هم گاز ميگيرم.»
زن نترسيد. چند قدم نزديكتر شد. مرد خودش را روي تخت مچاله كرد. زن نشست روي لبه تخت: «ديدي چيزي نيست.» از توي كيفش لقمه كوچكي درآورد: «واست كتلت درست كردم.»مرد لقمه را با احتياط از دست زن گرفت. بو كرد و گاز كوچكي گرفت. آرام جويد. زن لبخند زد. ناگهان مرد لقمه را پرت كرد سمت در و داد زد: «من گاز ميگيرم، من گاز ميگيرم.»زن آمد دست بكشد به سر شوهرش كه مرد دستش را قاپيد و گرفت لاي دندانهايش. زن جيغ كشيد. خون از گوشه دهان مرد زد بيرون. پرستار دويد سمتشان. مرد دست زنش رو ول كرد و لپهاي زن را گرفت بين دندانهايش. صورت زن پر خون شد.پرستار آمپول را فرو كرد توي تنش. قبل از اينكه شل شود، ناله كرد: «من بوس ميكنم، من بوس ميكنم.»