مرگ زرينكوب
مرتضي ميرحسيني
زرينكوب باور داشت: «انسان هر چه بيشتر با تاريخ آشنايي پيدا ميكند ضعفها و نقصهاي آن را هم بيشتر درك ميكند. اين افسانهگوي پير از گذشته خويش كم آگهي دارد و خيلي زياد از آنچه بدان آگهي دارد در خاطرش به دست فراموشي سپرده شده است! در بسياري موارد به آنچه از او نميپرسند پاسخ ميدهد و درباره آنچه از او ميپرسند خاموش ميماند.»
اما ميگفت براي كسي كه تاريخ- را با تمام كاستيها و نقايص آن - خوانده است و ديد تاريخي دارد، همه چيز نسبي و تابعي از زمان و مكان به نظر ميرسد و جهان را به سياهي و سفيدي تقسيم نميكند. البته كه شرارت و تكبر و پستي هم هست و نيز خير و نيكي، اما مرزي كه اينها را از هم جدا و متفاوت ميكند- جز در چند مورد خاص- نه ثابت و مطلق است و نه هميشه به درستي معلوم. درست ميگفت. مثلا زماني اكثريت حتي برخي از شريفترين مردان، بردهداري و مالكيت بر انساني ديگر و بهرهكشي از او را مجاز و طبيعي ميديدند، اما امروزه بيشتر مردم - حداقل به زبان- آن را زشت و نكوهيده ميخوانند. يا مثلا زماني شكار حيوانات- هرقدر درندهتر و خاصتر - نشان مردانگي و بيباكي بود، اما امروزه آن را دشمني با طبيعت و بيمسووليتي و خودخواهي تلقي ميكنند يا مثلا هرمزد چهارم بعد از شكست سردارش بهرام چوبين در يكي از جنگها، براي او لباس زنانه و دوك نخريسي فرستاد و به اين شيوه او را در جمع مردان ديگر تحقير كرد، چون به نظرش هيچ توهين و تحقيري به اندازه تشبيه به «زن» آن «مرد» را آزرده و كوچك نميكرد.
ميدانيم كه امروزه چنين كارهايي توهين جنسيتي شناخته ميشود. پس جهان تغيير ميكند و بسياري از معيارها و ارزشها نيز اعتبارشان را از دست ميدهند و معيارها و ارزشهاي تازهاي جاي آنها را ميگيرند. اين يكي از صدها درسي بود كه من، سالها قبل كه تازه جذب تاريخ شده بودم از زرينكوب آموختم. عبدالحسين زرينكوب كه سال 1378 در چنين روزي در تهران از دنيا رفت، يكي از چند چهره شاخص فرهنگ كشور ما در قرن گذشته بود. مرور زندگي پربارش تكرار مكررات است و ضرورتي ندارد و نام بردن از آثار و نوشتههايش نيز- در يادداشتي كوتاه - ناممكن است. هم نويسنده و مترجم بود، هم پژوهشگر و استاد دانشگاه؛ هم ادبيات و شعر اروپايي را ميشناخت و هم تاريخ اسلام نوشت؛ هم جنگها و كشورگشاييهاي شاهان ايران باستاني مثل كوروش و داريوش و شاپور را روايت كرد و هم زندگي شاعران بزرگ دوره اسلامي مثل حافظ و مولوي را از تاريكي بيرون كشيد. در فهرست بلندبالاي آثارش، چهار كتاب (مجموعه يادداشت) هم درباره انديشههاي شخصياش ديده ميشود كه از ميان آنها شايد «حكايت همچنان باقي» مهمترينشان باشد. آنجا كه در داستاني به همين نام، از زبان يكي از دو شخصيت ميگويد: «طي اين سالهاي طولاني من بيش از حد حرف زدهام. بيش از ضرورت هم كاغذ سياه كردهام. به اين نكته اعتراف دارم و اين اعتراف را بيآنكه بر زبان برانم در سكوت خود فاش ميكنم.» و شايد با اين پرسش - و پاسخ معلوم آن - كلنجار ميرفت كه آيا «با حرف و با كتاب، دنيايي را كه نيازهاي مادياش دارد آن را درهم ميشكند، ميتوان دگرگون كرد؟»