نفرت از شغل
حسن لطفي
اشتباه نكنم جايي به نقل از ژان لوك گدار (فيلمساز صاحبنام موج نوي فرانسه) خواندم كه اگر كسي در حرفهاي كه دوست ندارد مشغول به كار باشد، مثل اين است كه خودفروشي ميكند. اگر اين گفته خالق فيلمهاي از نفس افتاده، پي يرو خله، تحقير، آلفاويل و... را بپذيريم، در جوامعي كه مردمش از سر استيصال، تن به هر كاري ميدهند تعداد چنين افرادي زياد ميشود. افرادي كه براي سير كردن شكم خود و خانوادهشان تن به هر كاري ميدهند. در چنين حالتي رضايت از شغل حرف پرتوپلايي ميشود كه به دنبالش رفتن فقط وقت آدم را تلف ميكند. موضوع وقتي پيچيدهتر ميشود كه يكي كه علاقهمند شغلي است به دلايلي از آن شغل بدش بيايد و از اين بد آمدن به مرحله تنفر برسد. اين موضوع زماني جالب ميشود كه تنفر اين فرد تبديل به اتفاق ارزشمندي بشود؛ اتفاقي كه ميتواند نشانه حيات انسانيت در جامعه باشد. براي آنكه منظورم را بهتر بفهميد، بگذاريد از نمونهاي بگويم كه سه روز پيش ديدم. در محلهاي كه زندگي ميكنم قصاب با معرفت و با انصافي است كه اين شغل از اجدادش به او رسيده. عقربه ترازوش هميشه به نفع مشتري ميچربد و قبلا كمتر نيازمندي از مغازهاش دست خالي و لبخند به لب بيرون ميآيد. اينكه ميگويم قبلا، به خاطر اين است كه به گفته خودش، آنقدر تعداد اين نيازمندان زياد شده كه ديگر ياراي كمك به كسي ندارد. از آن مهمتر بالا رفتن قيمت گوشت است؛ گوشتي كه سه روز پيش وقت كشيدنش، براي آنكه عقربه ترازو را به نفع من تنظيم كند ناگزير شد تكه كوچكي را روي آن بگذارد. تكهاي كه هنگام گذاشتن روي گوشتهاي ترازو لبخندي به لبش آورد. لبخندي كه نشانه شادي نبود. بعد هم جملهاي گفت كه فهميدم چرا چشمهاش به كمك لبهاش نيامدند و لبخندش را زهرخند كردهاند: اين يه تيكه هجده هزارتومنه! باورت ميشه! باورم نميشد. همانطوركه باور نميكردم پشت بندش بگويد: نفرت دارم از اين شغل! با شناختي كه از او داشتم با شنيدن حرفش متعجب شدم. تعجبي كه زياد دوام نياورد و وقتي گفت: از وقتي نميتونم كاري براي گراني گوشت بكنم و دست رد به سينه كساني كه بهم مراجعه ميكنند، نزنم از اين شغل بدم مياد! به تحسين تبديل شد. براي يك لحظه با خودم فكر كردم آيا كساني كه تنظيم قيمتها، سياستگذاري براي رفاه مردم، برداشتن بار از روي دوش ملت و... وظيفه قانوني و شرعيشان است و براي آن انتخاب شدهاند تا به حال از شغلي كه دارند متنفر شدهاند. نميدانم. شايد اگر متنفر ميشدند با مردم صادقانهتر برخورد ميكردند و براي بهتر شدن وضعيت كساني كه در حرف سنگشان را به سينه ميزدند بهتر عمل ميكردند.