پردهخوان
اسدالله امرايي
«بابابزرگم كارل هوفمان سالها توي سينما آپولو كار ميكرد، تو خيابان هلنه، ليمباخ/زاكسن. من سالهاي آخر عمرش را ديدم. كلاه هنري سرش ميگذاشت و عصاي پيادهروي دست ميگرفت و حلقه ازدواج پهني داشت كه هر از گاهي در بنگاه كارگشايي كمنيتس گرو گذاشته ميشد و هميشه هم صحيح و سالم به انگشتش برميگشت. فكر پيادهروي با عصا را او به سرم انداخت، البته سالها پس از مرگش». «پردهخوان» رماني از گرت هوفمان، با ترجمه محمد همتي در نشر نو منتشر شده است. گرت هوفمان سال ۱۹۳۱ در ليمباخ متولد شد و در سال ۱۹۹۳ در اردينگ درگذشت. هوفمان در سال ۱۹۴۸ به لايپزيك نقلمكان كرد و آنجا در مدرسه زبان، زبانهاي انگليسي و روسي را آموخت و در دانشگاه نيز زبانهاي روماني و اسلاوي خواند و پس از آن در رشتههاي جامعهشناسي و علوم سياسي تحصيل كرد. هوفمان در ابتدا نمايشنامههاي راديويي مينوشت. از سال ۱۹۷۰ ميلادي به بعد داستانهاي متعددي منتشر كرد كه براي اولين رمانش برنده جايزه اينگهبورگ باخمان و در سال ۱۹۸۲ براي رمان «دورنماي برج» برنده جايزه آلفرد دوبلين شد. نيويوركتايمز او را از پس هاينريش بُل شگفتانگيزترين نويسنده آلماني ناميد و تايمز هم هوفمان را يكي از رماننويسان بزرگ نيمه دوم قرن بيستم معرفي كرد. بعد از گونتر گراس بيشتر از همه نويسندگان آلماني آثار او ترجمه شده است. «داشتيم به انتظار آمدن آقاي زالتسمان توي صندليهاي آپولو چمباتمه ميزديم. تازه پا به حياط گذاشته بود و يك سيگار بوگندو توي دهانش داشت و با كشيدنش وقت تلف ميكرد. شلوار برزنتي خاكستريرنگي پوشيده بود و به تابلوي ورود ممنوع تكيه داده بود. در را چارتاق باز كرده بود تا سالن سريعتر هوا بگيرد و كسي نفسش بند نيايد. در واقع آقاي زالتسمان صورت جواني زير آن ريشها داشت. سيگار بوگندويش توي دستش بود، گاهي ديده ميشد و گاهي نه. نقاب سلولوئيد سبزرنگ بالاي پيشانياش بسته بود تا سوسوزدن نور آپارات روي پرده كورش نكند. اغلب اين اتفاق ميافتاد. خيلي از آپاراتچيهاي برلين همين كلاه را نگذاشته بودند و حالا همه كور شده بودند. نبايد اين اتفاق براي آقاي زالتسمان ميافتاد. هميشه اين كلاه سرش بود، حتي توي تختخواب. ميگفت كار از محكمكاري عيب نميكند. آن روز من به ديوار تكيه داده بودم. بابابزرگ لحظهاي غيبش زد و دوباره از اتاقك بيرون آمد. رخت عوض كرده بود. اتاقك براي عوض آن كت فراك كوچك به اندازه كافي بزرگ بود، اما نه براي عوض كردن شلوار... آن روز زودتر از هميشه آمده بوديم. بيتاب ديدن فيلم بوديم. بابابزرگ صورتش را بزك كرده بود. مثل هر هنرمندي به صورتش پودر زده بود و به لبهايش رژ. چوب اشاره بامبويش را دستش گرفته بود...».