• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5033 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۱ مهر

روز صد و بيستم

شرمين نادري

از خانه تا سوله كردستان پياده يك ساعت راه است و همه راه اتوباني و خطرناك، دلم مي‌خواهد اما مثل زائري كه براي ديدن جايي دوست‌داشتني راهپيمايي مي‌كند تا آن زميني كه مردم براي زنده ماندن، واكسن مي‌گيرند، آهسته‌آهسته پياده بروم.
هواي شهريور گرم و خيابان شلوغ و شهر پر از آدميزاد است و حاشيه‌اي براي راه رفتن در اتوبان كردستان نيست.پس پياده به سمت يوسف‌آباد مي‌روم و براي خودم از زير درخت‌هاي بلند قديمي و كنار خانه‌هاي باقيمانده از سال‌هاي دور و خانه‌هاي تازه و آن جوي آب معروفش رد مي‌شوم و اسم آدم‌هايي را مي‌شمرم كه دلم مي‌خواست همراهم بودند.
مايا شرفي كه كمتر از چهل روز پيش از دنيا رفت، علي اكرمي همكار و دوست خيلي از ما و آقاي سينايي نازنين كه بسيار يادم داد و خانم فرشته طائرپور كه بچه‌ها را دوست داشت.بعد كم‌كم اسامي برايم واضح‌تر مي‌شوند، مادر اين دوستم و پدر آن‌ يكي و برادر و برادرشوهر اين‌ يكي كه هر كدام خانواده‌اي را سياهپوش كردند.
اينها را با خودم در كنار ميدان قديمي فرهنگ مي‌گويم و ميدان را دور مي‌زنم و يادم مي‌افتد به آن بچه‌هايي كه روزي در حوض ميدان بازي مي‌كردند و ايستگاه اتوبوس انقلاب كه روزهاي دانشگاه پر از آدم بود.
به خودم مي‌گويم كاش دوباره سوار اتوبوس شلوغ شوم، بي‌هيچ ترسي و توي پس‌كوچه‌هاي يوسف‌آباد بين جمعيت بخزم و قصه‌هاي‌شان را بشنوم.كاش دوباره حواسم نباشد كه تا كجا راه مي‌روم و به كجا مي‌رسم، مثل يك پرسه‌زن واقعي كه خيال ندارد از گم‌شدن در جمعيت.بعد اما با ماسك و دستكش و شيلد سوار تاكسي اينترنتي مي‌شوم كه ببردم به سوله كردستان، توي صفي كه مي‌رسد به اتاق واكسن و اميدي هرچند كوچك توي دلم روشن كند.اميدي كه خيلي وقت است مزه و نورش را فراموش كرده‌ام.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون