روزنامهخوان قديمي
رامين جهانپور
ساعت ۸ صبح بود. پيرمرد كتوشلوارپوش و كراواتي، با صورتي اصلاح شده، عصا به دست، از جلوي ماشينهايي كه پشت چراغ راهنماي سرچهارراه جهان كودك، متوقف شده بودند، گذشت و خودش را به دكه روزنامهفروشي رساند. جلوي دكه طبق معمول هر صبح، شلوغ بود. جوان هجده، نوزده سالهاي كه جلوي پيرمرد ايستاده بود. نگاهش را به طرفش چرخاند و همانطور كه دود سيگار از دهان و دماغش بيرون ميزد، با صداي تودماغياش گفت: «ببخشيد ببخشيد... آقايان كنار برويد... كنار... آقا ميخواهد روزنامه بردارد.» در همان حال مقداري از دود دهانش به صورت پيرمردخورد كه پيرمرد با عصبانيت صورتش را عقب كشيد و گفت: «پسرجان، عزيزم، دود سيگارتو سمت من نفرست. دود براي من ضرر داره....» جوان كه خجالتزده شده بود، گفت: «من نوكرتم پدرجان. ببخشيد...» و همانطور كه سيگار دستش بود از جلوي دكه دور شد. چند پسر جوان و مردميانسالي هم كه سيگار به دست داشتند به روزنامهها نگاه ميكردند، كمي عقب كشيدند و راه براي پيرمرد بازشد. پيرمرد دستهاي لرزانش را دراز كرد و يك روزنامه از روي پيشخوان دكه برداشت و پولش را به سمت فروشنده گرفت. بعد رو به آن چند نفركرد و گفت: «ماشاءالله به اين همه اهل دود! من ۸۵ سال دارم. ۷۰ ساله كه دارم روزنامه ميخوانم. پدرم در ۱۵ سالگي روزنامه را داد به دستم و من هم عاشق مطالعه شدم و عاشق دانايي! متاسفانه بچههاي اين دوره و زمونه به جاي روزنامه خواندن، سيگار كشيدن را از پدرهايشان ياد ميگيرند!» پيرمرد اينها را گفت و سلانه سلانه به طرف پارك پردرختي كه آن طرف چهارراه بود، قدم برداشت. چندتا از عابرين جلوي دكه از حرفهاي پيرمرد شرمزده شدند و سرشان را پايين انداختند. بعضيها هم به حرفهاي او خنديدند. پيرمرد رفت و از نگاهها دور شد.