شهر بييار مگر ارزش ديدن دارد؟
اميد مافي
پاي رفتن نداشت. دوست داشت پانصد سال بخوابد و بعد كه بلند شد حال دلش كمي خوب شده باشد و سر از باغهاي سيب دماوند دربياورد.
خودش را ميخورد. ناخنهايش را ميجويد. دلش پيش هيچ تنابندهاي نبود... تا اينكه يك نفر پيدا شد. كسي كه به قول خودش ترنم شاليزار در صدايش بود و بهشت در نگاهش...
حالا ديگر پاي رفتن داشت. صبحها ميزد بيرون و با گمشدهاي كه رز صورتي در دستش تاب ميخورد، خيابانها را گز ميكرد. كتابفروشيهاي كوچك و بزرگ شهر در قرق آن دو نفر بود. آن ليلي و مجنون به دقيقه اكنون كه عصرها زير درختان بلند پارك ساعي براي هم شعرهاي احمدرضا احمدي را ميخواندند و شيداي سطرهايي ميشدند كه عطر دلدادگي ميداد.
پسر گفت: شهر بييار مگر ارزش ديدن دارد؟ براي همين در هير و وير كرونا تمام شهر را با كسي كه آمده بود تا زندگياش را زيبا كند پشت سر گذاشت. از جگركي بابا شمل تا طهران باربيكيو. از ساندويچي موسيو در آن سوي پايتخت تا پيتزا داود در نوفللوشاتو. از دركه تا دربند. از جمشيديه تا دارآباد. آنها تمام شهر را طي كردند و در هياهوي غريبِ كافههاي عصرگاهي گم شدند تا شايد روزهاي روشنتر از راه برسد، كرونا چمدانهايش را ببندد و مجالي براي يك تنفس عميق كنار يار فراهم شود.
پسري كه پاي رفتن نداشت صداي تمام پرندهها را با ليلي خاموش و بيآواز به خاطر سپرد. زندگي زيبا شده بود برايش وقتي در هواي پرواز، عشق را نقاشي ميكرد و يك فنجان چاي در سرماي آخر زمستان به خاطرهاي مانا در ذهنش بدل ميشد.
بهار كه رسيد و بساط شمع و كرسي و هندوانه كه جمع شد، رز صورتي كه تمام شهر را كنار مجنون بيشكيب خود قدم زده بود ناگهان خشكيد. ديگر نه به تماسها جواب داد و نه سر قرارها حاضر شد. انگار با كمرنگ شدن كرونا، سقف آسمان روياهاي كسي كه قرار بود سرودي شود در روشنايي، كوتاه شد كه پسرك مغموم و مغبون زير درختهاي لبريز از خاطره آهي كشيد، اشكي ريخت و زير لب زمزمه كرد: سعي بين حرم و ميكده ديدن دارد...؟
حالا چند روز است قلبش درد ميكند و سرش سوت ميكشد. او دوست دارد پانصد سال بخوابد و بعد كه بلند شد همصدا با ستارههاي نسيان زده، براي آسماني كه اهل قال گذاشتن نيست قصيده بخواند. انگار رفتنهاي بيدليل، بيمايه و تهي از دوست داشتن در اين عصر پرآشوب، روزگار از دست رفته آدمهاي سادهدل را كبودتر ميكند كه اينگونه خسته و دلمرده روز تولدشان را نيز از ياد ميبرند و اندوهي به وسعت كوچهاي بيانتها را لاي شاخههاي هرس شده كوك ميزنند و در تار و پود يك آهنگ جانسوز به دست خاطرات ارغواني كشته ميشوند.