• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5206 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۲۴ ارديبهشت

تعصب در سياست؛ عذاب در زندگي

ابراهيم عمران

ارديبهشت سالي كه وارد تهران شد؛ دوره اول زمامداري خاتمي و تيم اصلاحات بود. از ترمينال تا بازار با اتوبوس آمد. ساك دستي كوچكش حاوي يكي، دو دست لباس و وسايل ضروري بود. آمده بود كه در بازار كار كند. دوره دبيرستان را تمام كرده بود. به واسطه نگرشي كه در مورد كنكور داشت؛ زياد دل به درس نمي‌داد. مي‌گفت وارد شدن به دانشگاه بايد آسان باشد و خارج شدن از آن سخت. در آرزويش وزير فرهنگ شدن بود. از اين رو نطق دفاعيه وزير فرهنگ خاتمي (مهاجراني) در مجلس و استيضاحش را بسيار دوست مي‌داشت. آنجا كه عطاي فرهنگ دوست مي‌گفت: آري دو برادر بودند، يكي خدمت سلطان بكردي و... آري وارد پايتختي شده بود كه شبش را در مسافرخانه‌اي حوالي چهارراه سيروس گذراند و در همان شب اول شاهد حوادث مرسوم چنين مكان‌هايي شد! ساندويچي پايين مسافرخانه و ناهار و شامش هم از آن آزگارهاي روزگار بود برايش. به اينجا كه رسيد داستان؛ نگاهي كرد و گفت ادامه بدهم؟ گفتم مگر من گفتم كه شروع كني! خودكار و بي‌توقف تعريف كردي! گفتم چه مي‌خواهي بگويي؟ آن را سر راست بگو! گفت تو هم سر راست مي‌نويسي؟ گفتم آن ديگر دست من نيست! گفت بيست و دو سالي كه در اين شهرتان هستم؛ جز تلخي چيزي نديدم! گفتم شهر من هم نيست! من نيز مانند تو! گفت تلخي‌ام از مردمش نيست؛ از تفكري است كه نگذاشتند هم كار كنم هم درس بخوانم. گفتم واضح‌تر بگو. گفت كارفرمايم از اينكه روزنامه‌هاي معروف آن دوران را مي‌خواندم و به نوعي سمپات و دلداده اصلاحات بودم؛ دل خوشي نداشت. از طرفي چون سفارش شده بودم و آشنايم بود؛ نمي‌توانست بيرونم كند. فقط كاري كرد كه ديگر نتوانم درس بخوانم. گفتم تو كه مي‌گفتي اين شكل وارد شدن را قبول نداري؟ گفت آمدنم به تهران، ديدگاهم را تغيير داد. باور كردم چاره‌اي جز پذيرش اين رسم نابجا ندارم. پس تصميم گرفتم همزمان كار و درس را با هم به سرانجام برسانم. غافل از اينكه صاحب كار ايدئولوگ زده من؛ خوابي ديگر برايم ديده بود. دوره اول خاتمي به پايان رسيده بود. چهار سال دومش هم رو به اتمام بود. حجم كارم طوري بود كه نمي‌توانستم درس بخوانم. بهم قول داد در ازاي اينكه براي نامزد موردعلاقه‌اش تبليغ كنم، مي‌توانم به درس خواندن و رفتن به دانشگاه فكر كنم. من نيز كم‌كم از اشتياقم به دولت اصلاحات و به طريق اولي كلا اصلاح، كاسته شده بود و نظاره‌گر اوضاع بودم. برايم توفيري نمي‌كرد آن دوران چگونه سپري شود، ولي حاضر هم نبودم براي شهردار سابق تهران قدمي بر دارم. دو راهي سختي بود. مي‌دانستم حرف كارفرمايم حرف است. چه كه در فاميل اين خصلتش زبانزد بود. ولي متاسفانه قبله‌گاه سياسي‌اش؛ سبب شده بود افراد را از آن دريچه بسنجد و نسبت به من هم، فكرش را نمي‌كرد كه زاويه ديدم تا اين‌گونه متفاوت باشد. اصلا مرا حساب نمي‌كرد كه طرفدار جرياني باشم. به هر حال مقاومت من باعث شده بود كه كم‌كم، رابطه ما به تاريكي مطلق برود. پيغام داده بود به پدرم كه حواسش به من باشد. پدرم نيز فردي ماخوذ به حيا و آبرو‌دار بود. سرش در لاك زندگي محقرش. آمد تهران و يك‌راست به بازار نزد كارفرماي متعصب من و آنجا خيلي صريح گفت اگر حرفش را گوش نكنم، مجبور است برگردم به شهرمان. مشكل رفته‌رفته بيشتر شد. من نيز بعد از يك ماه از حجره‌اش بيرون آمدم و ماندم و ماندم و ماندم كه شد بيست و دو سال. سال‌هايي كه با سختي سپري شد. هر چند پيشرفت داشتم به اندازه خودم ولي درس نخواندم. قبله‌گاه من هيچ‌گاه عوض نشد. ولي آن صاحب كار تك‌بعدي‌ام؛ سال‌ها بعد از ايران رفت. شنيدم به آشنايي پيغام داد كه به من بگويد از اينكه اجبار به طرفداري از فرد خاصي كرده بود؛ عذاب وجدان ندارد ولي از اين ناراحت است كه براي اولين‌بار فردي نزدش ايستاد و به حرفش گوش نكرد...!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون