صبر
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
وندر اين كار دل خويش به دريا فكنم
از دل تنگ گنهكار برآرم آهي
كآتش اندر گنه آدم و حوا فكنم
مايه خوشدلي آنجاست كه دلدار آنجاست
ميكنم جهد كه خود را مگر آنجا فكنم
بگشا بند قبا اي مه خورشيد كلاه
تا چو زلفت سر سودا زده در پا فكنم
خوردهام تير فلك باده بده تا سرمست
عقده در بند كمر تركش جوزا فكنم
جرعه جام بر اين تخت روان افشانم
غلغل چنگ در اين گنبد مينا فكنم
حافظا تكيه بر ايام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فكنمحافظ