گنجي كه در خاك شد
حسن لطفي
رفاقت سالهاي دور پدرم با عثمان محمدپرست باعث شده بود تا بدون ديدن او، صداي دو تارش را دلنشينترين آواي موسيقي بدانم كه هيچكس ديگر توان نواختنش را نداشت. پدرم چندان اهل هنر نبود. اما كافي بود صدايسازي بلند شود يا يكي از اعضاي خانواده از نوازنده يا موسيقي خاصي تعريف كند تا پدر با صداي بلند، پاي عثمان و دوتارش را به ميان بكشد و در مقايسه با او نوازنده مورد نظر ما را با خاك يكي كند.
يكبار هم وقتي روزنامهاي، مطلبي درباره او چاپ كرد، روزنامه را تا كرد و تا مدتي خودش اينطرف و آنطرف ميبرد و آن را تا مدتها حفظ كرده بود. هر چند وقت يكبار آن را بيرون ميكشيد و ميخواند .شايد به خاطر همين تا مدتها تمايل نداشتم اين هنرمند درجهيك را از نزديك ببينم. ميترسيدم اسطورهاي كه پدرم از او ساخته بود در ذهنم فرو ريزد.
از وقتي يادم هست هربار درباره كسي پيش فرض خوب بودن پيدا كردهام در ديدارهاي رخ به رخ توقعي كه در من ايجاد شده باعث نوعي سرخوردگي شده. اما در مورد عثمان اينطور نشد. دوتار نوازيش سرجاي خودش؛ آنقدر شيوا و صميمانه سخن ميگفت كه احساس ميكردي به گنجي بزرگ دست يافتهاي. آخرين باري كه به سراغش رفتم دلخسته و اندوهگين از دروغهايي ميگفت كه بر زبانها جاري است. براي او دروغگويي مذمومترين عمل دنيا بود. ميگفت اگر دروغگويي خيلي بد نبود نميگفتيم دروغگو دشمن خدا است. بدترين دروغگويان هم برايش كساني بودند كه به جمعي دروغ ميگفتند؛ بدون شرم و حيا در چشم مردم خيره ميشدند و براي منافع مالي، سياسي و اجتماعيشان همهچيز را وارونه نشان ميدادند. آنروز تمايل چنداني به نواختن نداشت اما سرانجام پذيرفت و چند لحظه با سازش مسحورمان كرد. نميدانم از آنروز و آن ديدار چند روز، چند ماه و چند سال ميگذرد اما خوب ميدانم هر وقت كه عثمان دست به ساز ميشد اهالي موسيقي به صلابت او در عين سادگي پي ميبردند و بعضيهاشان صداي ساز او را آواي آسماني ميدانستند كه مردي زميني خلق ميكند. مردي كه براي دنياي هنر گنج بزرگي بود. گنجي كه وقتي جسمش را در خاك كردند گمانم هنوز نگران مردمي بود كه دشمنان خدا براي منافع خود زندگي را براي آنها سخت ميكنند .