وقتي مسجد خانه خدا بود
سيدحسن اسلامي اردكاني
اذان مغرب پخش ميشود كه پياده به ايستگاه راهآهن شيرگاه ميرسم. حدود سه كيلومتري ايستگاه در جنگل اتراق كردهايم و قرار است شب را همانجا باشيم. رفتن به ايستگاه هم فال است و هم تماشا. هم پيادهروي خوبي است در كنار ريلها و هم نماز خواندن در جايي پاكيزه و مرتب. در ايستگاه اما از مسافر خبري نيست و مسجد بسته است. سه، چهار نفر ديگر از همراهان قبلا به آنجا رسيدهاند. ميپرسم نماز خوانديد؟ ميگويند كه منتظرند مسجد باز شود. به متصدي ايستگاه مراجعه ميكنم و خواهش ميكنم كه مسجد را باز كند تا نمازي بخوانيم. ميپرسد «مسافر قطار هستيد؟» ميگويم «تا ظهر مسافر بوديم و فردا باز مسافر قطار هستيم، اما فعلا مقيم هستيم و ميخواهيم نماز بخوانيم.»
ميگويد كه طبق دستور جز در ساعات خاصي كه قطار ميرسد و طبق برنامه تعيين شده، ما حق نداريم مسجد را باز كنيم و قرار نيست كه «هر وقت هر كسي آمد، مسجد را باز كنيم.» توضيح ميدهم الان هر وقت نيست و همين الان دارند اذان ميگويند و هنگام نماز است. يكي، دو همكار ديگر و معاون ايستگاه به او ميپيوندند و بحث داغ ميشود. ميگويم كه اين «مسجد» است، «خانه خدا» است و بايد دستكم هنگام نماز براي «همگان» باز باشد. ميگويند كه اين مسجد «ملك» شركت مسافربري رجا است. ميگويم كه «مسجد» در ملكيت خداوند است و همين كه كسي نام مسجد بر جايي گذاشت يعني آن را «وقف» كرده است و كمي توضيح ميدهم.
ميگويند «اگر سواد داري، برو بخوان ببين چي آنجا نوشته است.» هر چه بحث ديني و فقهي ميكنم، از وظيفه قانوني خود براي باز نكردن مسجد ميگويند. ميگويم حالا بحث قانون به كنار، ما مسلمان هستيم! به خاطر مسلماني مسجد را پنج دقيقه باز كنيد!
ميگويند: «اگر دست ما بود كه حرفي نداشتيم، اما ما ماموريم و معذور» از اين همه وجدان كاري به وجد ميآيم. باز ميگويم اصلا مسلماني به كنار، ما ميهمان شما هستيم.
از سر ميزباني چند دقيقهاي مسجد را باز كنيد! يكي از آنها ميگويد: «من يك بار آمدم تهران و براي گوشي خودم از پنج مغازه شارژر خواستم و كسي به من نداد!» ديگري ميگويد: «اگر خانه ما نزديك بود، حتما شما را دعوت ميكرديم، اما ما مجاز به گشودن مسجد نيستيم.» انگار اين اصرارها تاثير معكوس دارد و سه نفري آنها مصمم هستند كه مسجد را نگشايند. ميگويم پس اشكالي ندارد كه اين ماجرا را پيگيري كنم؟ ميگويند كه خيلي هم خوشحال ميشويم كه به روابط عمومي راهآهن منتقل كنيد. اين شفافيت رفتاري عالي است و نشانه پاكدست بودن آنها است. شايد هم حق با آنها باشد، در جايي كه هر گاه خطايي رخ دهد دنبال ديوار كوتاه ميروند و حلقه ضعيف را ميشكنند، اين ماموران ميآموزند تا به هر قيمتي شغل خود را نگه دارند و هيچ نوع ريسكي نكنند.
تركشان ميكنم و بيرون از مسجد بر آسفالت خالي شدهاي كه سنگريزههاي آن بيرون زده است و دست و زانو را واقعا اذيت ميكند، خيلي سريع نمازي ميخوانم. از خودم متنفر شدهام. سابقه نداشته براي چنين خواستهاي رو بيندازم و سرخورده باز گردم. ياد جوشكاري ميافتم كه سالها پيش در اردستان با او ملاقات كردم. ميگفت: «سالها است پا به مسجد نگذاشتهام.» چنان اين جمله را ميگفت كه انگار ميخواست بگويد «سالها است لب به سيگار نزدهام.» آيا من هم در آينده ممكن است بگويم: «مدتها است لب به مسجد نزدهام؟»
از اين فكر كامم تلخ ميشود. دستكم از خير مساجد جامع هرگز نخواهم گذشت. واقعا گشودن مساجد سر راه، با فرض همه آنچه كه اين ماموران گفتهاند درست باشد، چه ضرري دارد؟ اگر نگران دزديده شدن اموال «قيمتي» اين مساجد باشيم، ميتوان مساجد سادهاي براي نماز در همين ايستگاهها ساخت كه هميشه باز باشند.
وقتي مسجد نباشد، آدم دلش نميسوزد و هر جايي شد نماز ميخواند. زماني در فرودگاه بينالمللي بومدين در الجزاير ميخواستم نماز بخوانم، نمازخانه نداشت! كنار سالن قامت بستم. يك نظافتچي سريع آمد و از سر لطف پارچهاي برايم پهن كرد. آيا در كنار سياست توسعه و تاسيس مساجد در سراسر كشور، فكري هم براي باز گذاشتن ساعاتي از آن كردهايم؟ و آيا مقرراتي از اين دست، اگر وجود داشته باشد، درنهايت به تهي شدن هميشگي مساجد نخواهد انجاميد؟ و آيا شايسته است با جايي كه قبلا «خانه» خدا بود اينگونه رفتار شود؟