آوازهخوان يا آواز
آلبرت كوچويي
دنيا ميگويد آوازهخوان نه آواز، اما ما بچههاي قد و نيمقد آباداني در دهه سي، در پهنه پاورقيخواني، آواز را انتخاب ميكرديم. بعد آوازهخوان. اين بود كه نخست پاورقي امشب دختري ميميرد... را ميخوانديم؛ آواز را ميشنيديم، بعد ميدانستيم، آوازهخوان، ارونقيكرماني است. يا «با عشق و اشك» و قلبي در «موج خون» را ميخوانديم و بعد در مييافتيم كه آوازهخوان آن جواد فاضل است. در اين ميان البته حسينقلي مستعان، با داستانهاي عاشقانه و ساده، سرآمد پاورقينويسان بود. با نام مستعار «انوشه» يكي از نويسندگان و «ح.م. حميد» هم مينوشت. حالا چرا نام مستعار؟ بدان سبب كه در چند روزنامه و هفتهنامه مينوشت. اينها، اين پاورقينويسان مثل به قول امروزيها «سلبريتي»هاي زمانه بودند. مثل برگ زر، جابهجايشان ميكردند. اين حسينقلي مستعان، چند پاورقي را همزمان مينوشت، اما هرگز، حوادث پاورقيها را قاتي نميكرد و نه شخصيتها را گم ميكرد. البته يكبار قاتي كرد، قهرمانش را كشت، بعد در چند هفته بعد، به اشتباه سرو مرو گنده، او را به حادثه كشاند. يك خواننده ديوانهوار پاورقيخوان، مستعان را با خبر از اين اشتباه لپي ميكند كه مستعان مجبور ميشود، باز او را گم و گور كند. بچه دبيرستاني با يك تومان پول توجيبي، نميتوانستم، همه پاورقيها كه بعد جزوهمانند و هفتگي شدند، خريداري كنم. بسياري از دوستان ديگر هم همينطور.
اين بود كه متوسل ميشديم، به مبادله جزوها، ده مرد رشيد، قزلباش، رابعه و... يا كرايه كردن آنها و خواندنشان از كتابفروشي. دو قران-دو ريال- ميداديم و يك، دو روز، جلد شده توي روزنامه به خانه ميبرديم. بچههايي هم بودند- هم مدرسهايمان يا همبازيمان- كه دلخوش ميكردند، به شنيدن توصيف پاورقي از طرف ما، مگرنه اينكه وصفالعيش نصفالعيش؟ ما كه آن روزها نميدانستيم. بعدتر دانستيم كه برخي از اين حضرات پاورقينويس، بقچه به دست، از اين روزنامه، قايمكي، دور از چشم مديران و سردبيران، راهي روزنامهها و مجلات ديگر ميشدند. علي بهزادي، مدير مسوول سپيد و سياه يكي از اين حضرات را كه پاورقي مجله را ناتمام گذاشته و قصد رفتن داشت، توي اتاق تحريريه زنداني كرد.
در را قفل كرد و گفت تا پاورقي اين هفته را ندهي، حبس هستي! و چنين شد كه به گمانم مستعان، آن را به پايان برده، تحويل داد و فلنگ را بست. باز ميگويند، در دهه سي، مجله تهران مصور، پرشمارگان آن هنگام، به خاطر پاورقيهاي مستعان بود و چون از آنجا كوچ كرد، ديگر هرگز، تهران مصور، به آن شمارگان پيشين دست نيافت. ما بچههاي قد و نيمقد دبيرستاني در دهه سي كه نميدانستيم، پشت پرده چه خبر است؟ با پاروقيها، عاشق و دلباخته ميشديم. با قهرمانانشان، قهرمان و در سوگشان ميگريستيم و با شاديهايشان، پاي ميكوبيديم. ما را با بدهبستان آن غولهاي پاورقيبنويس با مديران مجلات آن هنگام، كاري نبود. ما شيفته و شيدا، در انتظار سرنوشت قهرمانان پاورقيها شب و روز، در تب و تاب بوديم. بر رابعه چه خواهد گذشت؟ بر «ده مرد رشيد»، بر قزلباش؟ ديوانهوار به انتظار روز انتشار جزوه پاورقي- كه بهطور معمول آخر هفته بود- چشممان به كيوسك روزنامهفروشها بود و مصيبت آنجا بود كه گاه دير ميآمدند و ما شب را با كابوس ميگذرانديم. ايرج پزشكزاد هم بعدها آمد و صدرالدين الهي هم، اما سرآمد آنها حسينقلي مستعان بود كه چه ولولهاي با عاشقانههايش بهپا ميكرد. عاشقي كه تا سالهاي هفتاد زندگي، عاشق ماند. پدر همين گلاب آدينه و ميدانيد كه چون مخالف بازيگري او بود. تنها تن داد به اينكه با نام ديگر و نه مستعان، به دنياي بازيگري برود و رفت تا به امروز.