تغيير
سرو ش صحت
تاكسي وارد محله قديميمان شد. به كوچهها و خانهها و مغازهها نگاه ميكردم. با خودم فكر كردم كه سالهاست اينجا هيچ تغييري نكرده است. مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «چقدر اينجا همه چيز عوض شده.» گفتم: «چه عجب من همين الان داشتم فكر ميكردم، هيچي، هيچ تغييري نكرده.» راننده گفت: «شما چون اينجا بودي به نظرت همه چي همون جوريه كه بود، ايشان چون رفته فرقها را ميبينه.» پرسيدم: «فرقها؟» راننده گفت:«بله.» پس چرا من فرقي نميديدم؟ اينطرف و آنطرف را نگاه كردم. يك لحظه چشمم به آينه تاكسي افتاد. موهايم كي اينقدر سفيد شده بود؟