قاصد
ديدار يار غايب داني چه ذوق دارد
ابري كه در بيابان بر تشنهاي ببارد
اي بوي آشنايي دانستم از كجايي
پيغام وصل جانان پيوند روح دارد
سوداي عشق پختن عقلم نميپسندد
فرمان عقل بردن عشقم نميگذارد
باشد كه خود به رحمت ياد آورند ما را
ور نه كدام قاصد پيغام ما گزارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسكين
گر عارفي بنالد يا عاشقي بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست يار شيرين
بر دل خوشست نوشم بي او نميگواردسعدي