• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5227 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۱۹ خرداد

از اعتصاب مطبوعات تا زندان حكومت نظامي!

منوچهر - محمد شميراني

اولين اعتصاب مطبوعات ايران، در سال ۱۳۵۷ از ۱۹ مهرماه شروع شد و پس از مذاكرات مطبوعاتي‌ها با دولت وقت و پذيرش حق آزادي مطبوعات و عدم تداوم سانسور مطبوعات، پس از چهار روز به پايان رسيد و مطبوعات ايران، از روز ۲۳ مهرماه اين سال، نفس كشيدن در هوايي تازه را آغاز كردند. تيتر «پايان يك قرن سانسور» روزنامه كيهان در اين روز، به خوبي گوياي تغيير اين شرايط است. 

بهار  آزادي  مطبوعات
البته، بهار آزادي مطبوعات ايران زياد به طول نينجاميد و با روي كار آمدن نظاميان و اشغال سه روزنامه كيهان و اطلاعات و آيندگان در روز ۱۵ آبان‌ماه ۱۳۵۷ و بازداشت تعدادي از روزنامه‌نگاران سرشناس، دوباره مطبوعات كشور دست به اعتصاب زدند كه به مدت ۶۲ روز تا ۱۵ دي ماه ۱۳۵۷ ادامه يافت. 
در پاييز ۵۷، با اوج گرفتن تظاهرات مردم در گوشه و كنار كشور، تنها مركز تجمع خبرنگاران و روزنامه‌نگاران براي آگاهي از اخبار روز كشور، دفتر سنديكاي خبرنگاران و نويسندگان مطبوعات در بالاي خيابان رامسر، منشعب از خيابان شهرضا (انقلاب) بود.
همه روزه، خبرنگاران و نويسندگان روزنامه‌هايي كه در حال اعتصاب بودند در محل سنديكا، جمع مي‌شدند و به بحث و بررسي رخدادها مي‌پرداختند.
يكي از روزهايي كه به سنديكا رفته بودم و مي‌خواستم تا ميدان ۲۴ اسفند (انقلاب) پياده بروم و سري به كتاب‌فروشي‌هاي آن اطراف بزنم خبرنگار يكي از روزنامه‌ها با من همراه شد.  آشنايي قبلي با او نداشتم.  باهم به راه افتاديم.  در آن زمان، حكومت نظامي بود و ماموران ارتشي، در تقاطع‌ها و ميدان‌هاي مهم حضور داشتند. 
پس از كمي پياده رفتن و صحبت كردن، دريافتم همراه من، كمي عصبي است.  ترس و نگراني دايمي، در چهره‌اش موج مي‌زند و از آن دسته آدم‌هايي است كه به قول معروف، با رفتار و چهره‌اش مي‌گويد: «عسس، بيا مرا بگير!»
به چهارراه كالج رسيده بوديم كه اضطراب اين شخص، كار دست ما داد و افسر حكومت نظامي كه رفت و آمدها را نظاره مي‌كرد با اشاره به دو سرباز، خواست كه ما را نزد او ببرند. 
آمدن سربازان به طرف ما، همان و رنگ و روي همراه من، پريدن و عرق كردن و دست و پا گم كردن او، همان. او را گشتند و چون چيز خاصي به همراه نداشت رهايش كردند. ولي مرا به دليل همراه داشتن يكي از كتاب‌هاي «جلد سفيد» (كتاب‌هايي كه پيش از آن، امكان انتشار نداشتند ولي در فضاي آزاد ايجادشده آن زمان، با سرعت و به شكل زيرزميني به چاپ مي‌رسيدند) دستگير و به قسمت عقب يك جيپ ارتشي هدايت كردند. 
جيپ به راه افتاد. پس از چند دقيقه به كلانتري ميدان بهارستان رسيديم. در آن ماه‌ها، نفرات حكومت نظامي، به همراه نيروهاي شهرباني آن زمان، در يك محل مستقر مي‌شدند.  وارد محوطه كلانتري شديم.  چون اعلام كرده بودم كه خبرنگار هستم مرا نزد سرگردي كه فرمانده حكومت نظامي آن منطقه بود، بردند. 
سربازي كه به همراه من اعزام شده بود توضيح داد كه اين شخص، خبرنگار است ولي اين كتاب را به همراه داشته است.  سرگرد كه به نظر مي‌رسيد دل خوشي از مطبوعات و خبرنگاران ندارد فقط يك جمله گفت: 
«چرا، اين همه راه آمديد؟ در همان محل، با يك تير مساله را حل مي‌كرديد!»
اين حرف - كه بيشتر براي زهر چشم گرفتن بود - موجب شد كمي به فكر فرو بروم.  پس از آن، مرا به بازداشتگاه كلانتري -  در  پشت  ساختمان  اصلي -  بردند. 

بازداشتگاه   بي‌ستاره !
بازداشتگاه، اتاقي نمور و كم‌نور با فضايي حدود ۲۵ تا ۳۰ متر بود. ارتفاع سقف آن، بلند بود و شيشه پنجره‌هاي بالاي آن، يا باز بود يا شكسته.  بخشي از كف ناهموار آن، يك زيلوي كثيف و كهنه و پاره بود.  در حقيقت، هيچ ستاره‌اي به اين بازداشتگاه  تعلق نمي‌گرفت!
همان‌طوركه با تعجب، اطراف را وارسي مي‌كردم چشمم به گوشه‌اي افتاد. مردي روي پتويي دولا شده، نشسته و پايش را دراز كرده بود.  يك دستش، روي پتويي چهار تا شده بود و در دست ديگرش، سيگاري روشن. 
او هم با تعجب مرا نگاه مي‌كرد. گفتم سيگار و فندك مرا گرفتند. چطور به تو اجازه دادند؟! لبخند زد. پرسيدم تو را براي چي گرفته‌اند؟ فقط يك كلمه گفت: دزدي! و پك ديگري  به  سيگار  زد. 
بعدازظهر، چند جوان را آوردند. در تظاهرات، دستگير شده بودند.  همه‌چيز را بازي و شوخي مي‌پنداشتند.  مي‌گفتند و مي‌خنديدند.  فكر كردم چه خوب است كه روحيه‌شان را حفظ كرده‌اند.  همه باهم حرف مي‌زديم. ولي مرد دزد، هيچ نمي‌گفت. فقط نگاه مي‌كرد و سيگار مي‌كشيد!
شب شد. ساندويچي، با پول خودمان خريدند و خورديم.  رفته رفته، با سرد شدن هوا، هياهو و سر و صداي جوانان فروكش كرد. هر كدام، به گوشه‌اي رفتند و حسرت ديشب و شب‌هاي گذشته را خوردند كه آرام و بي‌خيال، در خانه‌شان بودند.  با خانواده شام مي‌خوردند. يا با رفقاي‌شان، ورق بازي مي‌كردند و. ...
خواب‌شان گرفته بود و دو سه تايي از آنها كه لباس گرم نپوشيده بودند به اجبار، بخشي از زيلوي كثيف و كهنه را به روي خود كشيدند و خوابيدند!
آن شب گذشت و فردا صبح، مرا به اتاق فرمانده حكومت نظامي بردند. رفتارش خيلي تغيير كرده بود.  دستور داد سيگار و فندك مرا آوردند به همراه يك ليوان چاي داغ!
سرگرد حرف زد؛ حرف‌هاي زيادي زد. از شرايط كشور گفت.  خواستار آن شد خبرنگاران، صرفا بر اساس شنيده‌ها قضاوت نكنند و از منابع اصلي، اخبار و اطلاعات صحيح را به دست آورند.  مي‌گفت در روز ۱۷ شهريور، در ميدان ژاله (شهدا) بوده و يقين دارد تعداد كشته‌هاي اين روز، خيلي كمتر از آمار عنوان شده است.  مي‌گفت در روز ۱۷ شهريور، قرار نبود كه به مردم تيراندازي شود.  ابتدا از ميان جمعيت به سمت ما تيراندازي شد و در پاسخ، ما هم مجبور به تيراندازي شديم.  بعد هم با آرزوي موفقيت، مرا آزاد كرد تا بروم. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون