با بلقيس بر قله
سيدحسن اسلامياردكاني
هوا هنوز تاريك است كه آماده حركت ميشوم. اما چون مسير را بلد نيستم، منتظرم تا سر و كله كوهنوردان ديگر پديدار شود و از آنها مسير را بپرسم. ديشب تا نيمهشب ميراندم و در جاده دندي به تكاب حركت ميكردم تا آنكه در اوج نوميدي تابلوي روستاي قراولخانه آشكار شد و من ماشين را كنار جاده پارك كردم و همانجا چهار ساعت خوابيدم. الان آماده اجراي مناسك صعود هستم. قرار است به قله بلقيس، بام استان زنجان صعود كنم. صداي رودخانه و كلاغهايي كه معلوم نيست اول صبحي چرا اينقدر از قارقار خودشان لذت ميبرند، روزي پرتلاش را نويد ميدهد. آقايي ميبينم كه با كولهپشتي مرتب از كنارم رد ميشود. سلام ميكنم و مسير را ميپرسم. ميگويد: «شما بودي كه ديشب به من زنگ زدي؟» ميگويم: «نه.» ميگويد: «عيبي نداره.» خوشحالم كه گناهم را ميبخشد. متوجه ميشوم كه راهنماي محلي كوهستان است و زياد به او زنگ ميزنند. به هر حال با شتاب ميگويد از اين طرف برو! من هم ميروم. چند نفر را ميبينم كه منتظرند هوا روشنتر شود. براي احتياط از آنها هم آدرس را ميپرسم. آنها ميگويند از اين مسير برو و يكي از آنها پيشنهاد ميكند با آنها همراه شوم. تشكر ميكنم و برميگردم چيزي بردارم و دوباره مسير را ادامه دهم. آن چند نفر را ميبينم كه دارند برميگردند و يكي از آنها به ديگري ميگويد: «ميخواستي مثل دفعه قبل مسير را اشتباه بري؟» اشتباه كردهاند و باز ميخواهند همراهشان شوم. كمي پيش ميروم و از چوپاني سوال ميكنم و او مسير سومي به من نشان ميدهد و من اين مسير را كه منطقيتر است، دنبال ميكنم. كمي پيش ميروم و دو سگ نگهبان از دو سمت به سويم حمله ميكنند. واقعا روز پرتلاشي انگار در پيش دارم. گوشم از اين پارسها و «رجزخواني» سگها پر است، اما دستبردار نيستند. آرام از قلمروشان فاصله ميگيرم و آنها هم دور شدنم را دنبال ميكنند. پاكوب مشخص ميشود و خيالم راحت. با سرعت پيش ميروم. به يك گروه ميرسم كه از تهران آمدهاند. با يكي از اعضا خوش و بِشي ميكنم و كمي گپ ميزنيم. بعد جدا ميشوم. قرار است از عرض رود باريك اما تندي بگذريم. يكي از اعضا ميپرد اما در آب ميافتد. يكي از خانمها در حال افتادن است كه همان راهنماي محلي دستش را ميگيرد. ناگهان كسي از گروه ميگويد: «دستش را ول كنيد نامحرم است!» راهنما با اعتمادي ستودني پاسخ ميدهد: «من نامحرم نيستم، ليدر كوهستانم.» واقعا چه نكته «عرشي» و تازهاي امروز از «فقه پويا» آموختم. دو ساعتي پيش ميروم و بعد براي صبحانه و دم كردن چاي توقف ميكنم. آقايي سوار بر ماده الاغي بالا ميآيد و كره خر زيبايي دنبالشان ميكند. سلامي ميكنم و تعارفي. منتظر همين بوده است و سريع از الاغش ميپرد پايين. ياد تعارف ملانصرالدين ميافتم. ميآيد كنارم و حال و احوال و سواالات ريز و جزيي كه كم از بازجويي ندارد حتي نوع ماشينم و محل پاركش را ميپرسد. گرم ميگيرم و لقمه ناني و فنجاني چاي تعارف ميكنم. او هم تحويل ميگيرد و بعد از تشكر ميرود. كمي بعد من هم راهي ميشوم و باز او را بالاتر ميبينم. ميگويد كه برگشتي پايين حتما به من زنگ بزن. تشكر ميكنم كه راضي به زحمت نيستم و فرصت ندارم. اصرار كه حتما زنگ بزن با تو كار دارم! من هم تشكر مضاعف و او ميگويد: «ببين، ميخواهم با تو برگردم!» فكر ميكردم، ميخواهد مثلا مرا به يك استكان چاي هيزمي دعوت كند. من كه تحمل خودم را ندارم، چطور ميتوانم ساعتها با او همسفر باشم. پاسخ ميدهم كه مستقيم برنميگردم و ميخواهم بروم تخت سليمان و جدا ميشوم. دمغ ميشود، اما چارهاي نيست. بعد از چهار ساعت ميرسم بالاي قله بلقيس. كمابيش شلوغ است و جذاب و آثار مخروبه يك قلعه مشخص است. اما خبري از خود بلقيس نيست. اصلا بلقيس اينجا چه ميكرده است؟ ذهنم درگير قصه بلقيس و سليمان ميشود. ورودي قصر سليمان از آبگينه بود و زير آن آب جريان داشت. بلقيس متوجه آبگينه نشد و براي آنكه پاهايش خيس نشود، پاچه شلوارش را بالا زد و ساقش را آشكار كرد. هر چه باشد، «ساق ملكهها، ملكه ساقهاست.» باز ذهنم درگير مساله محرم و نامحرم ميشود. آيا سليمان محرم بود؟ اصلا آيا ديد؟ يا چرا اين كار را كرد؟ چنان غرق اين جزييات ميشوم كه خودم را فراموش ميكنم و از زيبايي كمنظير اطراف غافل ميشوم. استاد دانشگاه اديان و مذاهب