كز عهد بيرون آمدن
يك لحظه بود اين يا شبي كز عمر ما تاراج شد ما همچنان لب بر لبي نابرگرفته كام را
هم تازهرويم هم خجل هم شادمان هم تنگدل كز عهده بيرون آمدن نتوانم اين انعام را
گر پاي بر فرقم نهي تشريف قربت ميدهي جز سر نميدانم نهادن عذر اين اقدام را
چون بخت نيكانجام را با ما به كلي صلح شد بگذار تا جان ميدهد بدگوي بدفرجام را
سعدي علم شد در جهان صوفي و عامي گو بدان ما بتپرستي ميكنيم آنگه چنين اصنام را
سعدي